بئر | چاه، چاه آب |
باآبرو | آبرودار، آبرومند، باحیثیت، محترم، معتبر & بیآبرو |
باآبوتاب | بهتفصیل، مفصل، مشروح، مشروح |
باآبورنگ | 1 گلگون 2 باطراوت، پرطراوت & بیطراوت 3 زیبا، قشنگ، ملیح، وجیه |
باابهت | باشکوه، باعظمت، شکوهمند، عظیم، مجلل & بیابهت، محقر، بیشکوه |
بااحتیاط | 1 احتیاطکار، محتاط، دوراندیش، ملاحظهکار & بیاحتیاط، بیپروا، نامحتاط 2 محتاطانه، دوراندیشانه، مصلحتاندیشانه |
بااحساس | پرحرارت، پرشور، گرم & بساحساس |
باادب | آدابدان، فرهیخته، مودب، مبادی آداب، متادب، متمدن & بیادب، گستاخ، نافرهیخته |
باارزش | 1 ارجمند، بااعتبار، بااهمیت 2 قیمتی، نفیس، ارزشمند، گرانبها & بیارزش 2 مغتنم، مهم |
بااصل | اصالتدار، اصیل، بااصالت، شریف، نجیب، نژاده، نسیب & بیاصل |
بااصلونسب | اصالتدار، اصیل، بااصالت، شریف، باباننهدار، نجیب، نژاده، نسیب & بیاصل |
بااعتبار | باارزش، پادار، صاحباعتبار، متمول، محترم، معتبر، معتمد، موثق & بیآبرو، بیاعتبار، نامعتبر |
باالارده | باقصد، عمداً، ارادی، قصداً، متعمداً & غیرعمد، بیاختیار، بیاراده |
باالتهاب | ملتهب |
باانصاف | 1 انصافدار، منصف 2 بینظر، حقبین، دادگر، عادل & بیانصاف |
باانضباط | بادیسیپلین، بانظم، مرتب، منضبط، مقرراتی، منظم & بیانضباط، شلخته، نامرتب، نظمگریز |
بااهمیت | ارجمند، باارزش، مهم & بیارزش، بیاهمیت |
باایمان | ایماندار، بادیانت، پارسا، پرهیزگار، دیندار، متدین، متقی، مومن، معتقد & بیایمان، کافر |
بااینکه | هرچند، اگرچه |
بابا | اسم 1 اب، پدر، والد & ام، مادر، مام 2 شخص، کس 3 فلانی، مردک 4 یارو، طرف، فلانی 5 بزرگ 6 پیر، پیرمرد & پیرزن، ننه 7 پیر، مرشد، مراد 8 خدمتکار 9 خدمتگزار |
بابابزرگ | 1 پدربزرگ، جد، نیا 1 & نوه 2 مادربزرگ |
باباشمل | 1 داش، داشمشدی، لوطی & نالوطی 2 جاهل |
بابت | 1 از باب، بهخاطر، برای، درخصوص، راجع 2 بهحساب، درعوض 3 جهت، حیث، فقره 4 سبب، علت |
باب | اسم 1 رایج، رسم، متعارف، متداول، مد، مرسوم، معمول 2 در، دروازه 3 بارگاه، سرا & کلبه 4 دریچه، پنجره 5 بخش، فصل، مدخل 6 اب، بابا، پدر & مام، مادر، ام 7 خاص، مخصوص، ویژه 8 باره، خصوص، فقره، مورد 9 بغاز، تنگه 01 درخور، |
بابرکت | بافیض، زیاد، فراوان، موفور & بیبرکت |
بابزن | سیخ کباب، سیخ |
باب شدن | تداول یافتن، رایجشدن، رواج یافتن، متداول شدن، مد شدن، معمولشدن & منسوخ شدن، دمده شدن، ازمد افتادن |
باب کردن | متداول کردن، رایج کردن، رواج دادن & منسوخ کردن |
بابل | باختر، مغرب، غرب & خاور، شرق، مشرق |
بابونه | اقحوان، اکحوان، بابونج، بابونق، بابونک |
با | حرف 1 بهوسیله، توسط 2 به 3 مع 4 همراه & بی 3 آش |
باتجربه | آزموده، حاذق، خبره، کارآزموده، کاردان، کهنهکار، مجرب & بیتجربه، تازهکار |
باتدبیر | اسم مدبر، کاردان |
باتری | 1 پیل، قوه 2 آکومولاتور، انباره |
باتقوا | بافضیلت، پرهیزکار، پارسا، پاکدامن، خویشتندار، دیندار، زاهد، صالح، عفیف، متقی، متورع & بیتقوا |
باتلاق | باطلاق، گنداب، مرداب، منجلاب & دریاچه |
باتون | 1 چوبدست، عصا 2 باتوم، باطوم |
باثمر | بارور، مثمر، میوهدار & بیبر، بیثمر، بیهوده |
باج | 1 ارتشا، باژ، رشوه 2 جزیه، خراج، ساو، عوارض، مالیات، نمار 3 گمرک 4 سخن، کلمه، واج، واژ |
باجبگیر | اسم 1 اخاذ، باجستان، باجگیر 2 رشوهخوار، رشوهستان، رشوهگیر، مرتشی & باجده، راشی |
باجرات | باشهامت، پرجسارت، پردل، جربزهدار، دلاور، دلیر، شجاع، شیردل، صارم، صفدر & بیجرات، ترسو |
باجربزه | باشهامت، باعرضه، جراتمند، قدرتمند، مدیر & بیجربزه، بیشهامت |
باجستان | اسم اخاذ، باجبگیر، باجخواه، باجگیر، رشوهخوار، رشوهستان، رشوهگیر & باجده، باجبده |
باجستانی | اخاذی، باجگیری، تلکه، رشوهستانی، رشوهگیری & باجدهی |
باجگاه | محل اخذ عوارض |
باجلال | باشوکت، باعظمت، جلیل، شکوهمند، محتشم، شوکتمند & بیعظمت، بیشوکت |
باجناق | همریش، سلف، همزلف & هوو، وسنی |
باجه | 1 دریچه، باجنگ، پاچنگ، دریچه کوچک 2 روزنه، گیشه 3 شعبه، نمایندگی & مرکز |
باجی | آبجی، اخت، خواهر، دده، شاباجی، همشیره & برادر، داداش |
باحال | 1 سرزنده، دلزنده، شوخطبع، شاداب 2 جالب توجه، خوشآیند، دلپذیر |
باحجاب | 1 محجبه، چادری، حجابدار & بیحجاب، بدحجاب |
باحرارت | 1 تند، حاد، فعالانه & منفعلانه 2 پرجنبوجوش، جدی، فعال، کوشا & سرد، سست 3 پرشور |
باحزم | احتیاطکار، دوراندیش، محتاط، ملاحظهکار & بیملاحظه |
باحشمت | باعظمت، جلیل، شکوهمند، شوکتمند |
باحمیت | بامروت، جوانمرد، راد، غیرتمند، غیرتی & بیغیرت، بیمروت |
باحوصله | بردبار، پرشکیب، حمول، شکیبا، صبور & بیحوصله، عجول |
باحیا | آزرمگین، شرمگین، عفیف، محجوب & بیحیا |
باحیثیت | آبرودار، آبرومند، باآبرو، باشخصیت، محترم، معتبر & بیاعتبار، بیحیثیت |
باخبر | آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف & غافل، بیخبر |
باخبر بودن | آگاه بودن، بااطلاع بودن، مستحضر بودن، مطلع بودن، واقفبودن & بیخبر بودن، غافل ماندن |
باخبر شدن | آگاه شدن، بااطلاع شدن، مستحضر شدن، مطلع شدن، واقفشدن & بیخبر ماندن، غافل شدن |
باخت | 1 باختن & برد 2 شکست & پیروزی |
باختر | بابل، غرب، مغرب & خاور، شرق، مشرق |
باختن | 1 ازدست دادن، تلف کردن، هدر دادن & به دست آوردن 2 شکستخوردن، مغلوب شدن & پیروز شدن، بردن، برنده شدن 3 ورزیدن 4 بازی کردن 5 سرگرم شدن، مشغول شدن |
باخته | 1 از دست داده، تلفشده & برده 2 شکست خورده 3 منهزم |
باخدا | پرهیزگار، خداترس، مومن، متقی & خداناترس |
باخود | آگاه، بهوش، متوجه، هوشیار & بیخود، ناهشیار |
بادآورد | بادآورده، مفت |
بادآور | 1 نفاخ، نفخآور، بادزا، نفخزا & بادپران، بادشکن، نفخزا 2 بادآور، بادآورده |
بادافراه | جریمه، جزا، عذاب، عقوبت، مکافات، نقمت & پاداش |
بادامبن | درخت بادام |
بادامه | 1 پیله، ابریشم 2 خرقه، مرقع 3 مهر، نگین انگشتری |
بادبادک | بادکنک |
بادبان | 1 شراع 2 سفینه، کشتی 3 جیب، گریبان 4 سرآستین |
بادبهدست | 1 اسرافکننده، خراج، باددست، متلف، مسرف، ولخرج & مقتصد 2 آسوپاس، تهیدست، مفلس، هیچکاره & ثروتمند، غنی 3 بدبخت، بدشانس، بیطالع، مفلوک & خوششانس |
بادبیز | برگریزان، پاییز، تیر، خریف، خزان & بهار، ربیع |
بادپا | فرز، تندرو، تیزتک، جلد، سریع & بطیء، کند |
بادسنج | بادنما |
بادفر | فرفره |
باد کردن | 1 متورم شدن، ورم کردن 2 آماس کردن، پف کردن 3 نفخ کردن 4 افاده فروختن، افاده کردن، تبختر کردن، فیس کردن 5 به فروش نرفتن، روی دستماندن، مصرف نشدن & به فروش رساندن، آب کردن 6 پرهوا کردن، دمیدن 7 برانگیختن، تهییج کردن، تی |
بادگیر | 1 بادخن، بادغر 2 حلقه فلزی و مشبک سر قلیان (غلیان) |
بادمجان | باذمجان، بادنجان، بادنگان |
بادوام | 1 پایدار، پاینده، دیرپا، مستدام & بیدوام 2 محکم |
بادهپرست | بادهپیما، بادهگسار، بادهنوش، خراباتی، دائمالخمر، شرابخوار، میپرست، میخوار، میگسار، میخواره |
بادهپرستی | بادهگساری، شرابخواری، میپرست، میخوارگی |
بادهخوار | بادهپیما، بادهگسار، بادهنوش، شرابخواره، شرابخوار، میخواره |
باده | ساغر، شراب، صهبا، مسکر، مشروب، مل، می، نبیذ، سلاف |
بادهفروش | اسم خراباتی، خمار، میفروش |
بادهگسار | بادهپیما، بادهنوش، شرابخور، میخواره، میگسار |
بادهگساری | بادهپیمایی، شرابخواری، میخواری، میگساری |
بادهنوش | بادهپیما، پیالهپیما، شرابخواره، شرابخوار، میخوار |
بادهنوشی | بادهپیمایی، بادهگساری، شرابخواری، میخواری، میگساری |
باد | 1 هوا 2 آماس، آماه، نفخ، ورم 3 پف، فوت، تیز، ریح 4 توفان، شمیم، صرصر، نسیم، نفخه 5 بادا، باشد 6 افاده، خودبینی، تکبر، خودبزرگ بینی، غرور، فیس، نخوت 7 ابهت، اهمیت، شکوه 8 دم، نفس 9 بارح، برآمدگی، دمل 01 باطل، بیهوده، لغو |
بادیانت | دیندار، مومن، متدین، متقی & بیدیانت |
بادی | 1 منسوب به باد & آبی، خاکی، ناری 2 آغازگر & خاتم 3 آفریننده، خالق & مخلوق 4 آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع & انتها، پایان 5 دایم، همیشه |
بادیه | 1 بیابان، تیه، صحرا، فلات، وادی، هامون 2 ظرف، کاسه & آبادی، شهر |
بادیهنشین | اسم بادیهگرد، بیاباننشین، چادرنشین، صحراگرد، صحرانشین & شهرنشین، آبادینشین |
باذکاوت | باهوش، تیزفهم، ذکی، داهی، زیرک، هوشمند، هوشیار & بله، بیذکاوت، کودن |
باذل | بخشنده، سخی، بذلکننده، بادبدست، فراخدست 1 & ممسک، خسیس، کنس 2 کمدهش، نابخشنده |
باذوق | 1 خوشقریحه، ذوقمند، صاحبقریحه، صاحبذوق 2 خوشسلیقه، سلیقهدار & بیذوق، کجذوق |
بارآور | 1 بارور، ثمردار، مثمر، میوهدار، میوهدهنده 2 آبستن، باردار، حامله & بیبر، سترون، عقیم 3 مفید، سودبخش |
باران | بارش، ذهاب، مطر |
بارانداز | اسکله، بندر، بندرگاه، لنگرگاه |
بارانی | صفت 1 باشی، مطری 2 بارانزا 3 آمپرمابل، پالتو 4 مربوط بهباران |
باربر | 1 بارکش، باری 2 حمال |
باربردار | 1 بارکش، باری & سواری 2 باربر، حمال 3 آبستن، باردار، حامله |
بار | 1 پاس، دفعه، مرتبه، مرحله، مره، نوبت، وعده، وهله 2 بر، ثمر، ثمره، حاصل، محصول، میوه 3 بنه، توشه، حمل، محمول، محموله 4 شرفیابی 5 رستوران، کاباره، مشروبفروشی، میخانه 6 ثقل، گرانی، وزن 7 اجازه، رخصت 8 کود 9 جنین 01 رنج، مشقت 11 |
بارخدا | 1 خدا، خداوند، خدایمتعال، باری، باریتعالی 2 بلندمرتبه، بلندمقام |
بارخدایی | 1 بزرگی، سروری، مولایی 2 پادشاهی، سلطنت 3 الوهیت، خدایی |
بار دادن | 1 بر دادن، ثمردادن، میوه دادن 2 کود دادن 3 اجازه شرفیابیدادن، اجازه ورود دادن، اذن دخول دادن & باریافتن |
باردار | 1 آبستن، حامله 2 باثمر، ثمردار، مثمر، میوهدار 3 آمیخته، غشدار، مغشوش، ممزوج، نبهره 4 بارهدار |
باردار شدن | حامله شدن، آبستن شدن |
بارداری | آبستنی، حاملگی، حمل |
باردان | 1 خرجین، خرجینه، کولهبار 2 تنگ، صراحی |
بارد | 1 خنک، سرد، یخ 2 بیمزه، لوس، ناخوشایند 3 بیذوق، بیلطف 4 سردمزاج، عنین، ناتوان & حار |
بارز | 1 آشکار، پیدا، روشن، صریح، مشخص، مشهود، واضح & نامعلوم 2 برجسته، چشمگیر، مبرز، ممتاز 3 استثنایی، طراز اول، فوقالعاده |
بارش | 1 باران، مطر 2 باریدن |
بارغبت | آرزومندانه، رغبتمند، طوع |
بارقه | 1 اخگر، جرقه، شرر، شعله، وراغ 2 تلالو، پرتو، نور & خاکستر |
بارکالله | آفرین، احسنت، مرحبا |
بارکش | صفت 1 باری & سواری 2 باربر 3 غمگین، اندوهمند، اندوهگین |
بارگاه | 1 ایوان، باره، سراپرده، صفه 2 دربار، درگاه 3 مقبره، آستانه، بارگه |
بارگی | اسب، باره، توسن، سمند، خرس |
بارم | معیار، مقیاس |
بارندگی | بارش |
بارو | باره، برجوبارو، برج، حصار، حصن، دژ، دیوار، قلعه، کلات، کوت، کوشک |
باروبنه بستن | 1 کوچ کردن، کوچیدن 2 حرکت کردن، سفر کردن |
بارور | بارآور، برومند، ثمردار، پرثمر، حاصلخیز، مثمر، میوهدار & بیبر، سترون، عقیم |
بارورسازی | القاح، تلقیح، گشن، لقاح، حاصلخیزسازی & عقیمسازی |
باروری | 1 ثمردهی، حاصلخیزی 2 زایایی |
بارها | بهدفعات، بهکرات، مکرر |
باره | 1 اسب، توسن، سمند، فرس، مرکب 2 برج، دژ، قلعه 3 بار، دفعه، کرت، مرتبه 4 بار، حصار، دیوار، جرم 5 باب، مورد 6 روش، طرز |
باری | صفت قید 1 بههرجهت، بههرحال، درهرصورت 2 بارکش & سواری 3 باردار 4 ثقیل، سنگین، گران، وزین & سبک 5 آفریننده، آفریدگار، باریتعالی، خالق & آفریده، مخلوق 6 باریک 7 پهن، ضخیم، عرض |
باریدن | 1 باران آمدن 2 برفآمدن، تگرگ آمدن 3 سرازیر شدن 4 ریختن، فرو ریختن & باراندن |
باریکبین | دقیق، روشندل، کنجکاو، موشکاف، نکتهبین، نکتهسنج، هوشیار، باریکاندیش |
باریکبینی | تدقیق، دقتفکر، زیرکی، کنجکاوی، موشکافی، نازکاندیشی، نکتهبینی، نکتهسنجی، هوشمندی، هوشیاری |
باریک | 1 کمحجم، کمقطر، نازک & ضخیم، ستبر 2 تنگ، کمعرض & پهن 3 لاغر، نزار & چاق 4 باریکمیان، خمیص 5 رقیق & پرمایه 6 دقیق 7 حساس، وخیم، خطرناک |
باریکه | 1 باریک، لاغراندام، ظریف 2 تکه باریک(کاغذ، پارچه و ) 3 سطح دراز و کمعرض (زمین و ) 4 باب، بغاز، تنگه 5 اشعه، پرتو |
بازآفرینی | 1 بازسازی، دوبارهسازی، آفرینش مجدد 2 توبه کردن |
بازآیی | بازگشت، برگشت، رجعت، مراجعت & عزیمت |
بازار | 1 بازارچه، بازارگاه، بازارگه، تیمچه، راسته، رسته، سوق & میدان 2 معامله، خریدوفروش 3 سروکار |
بازارچه | بازار، پاساژ، تیمچه، سوق |
بازارگان | صفت 1 ثروتمند، دارا، غنی & فقیر، محتاج، ندار 2 تاجر، سوداگر، بازرگان & مفلس |
بازاری | 1 تاجر، سوداگر، کاسب 2 حسابگر 3 عامی، بینزاکت 4 عامیانه، بیارزش، پیشپاافتاده، مبتذل 5 نامرغوب |
بازبین | 1 کنترلچی 2 مفتش، ممیز 3 منتقد، منقد، نقاد 4 خردهگیر عیبجو |
بازبینی | 1 بررسی، رسیدگی، کنترل، معاینه 2 تفتیش، ممیزی |
بازپرس | بازجو، دادیار، قاضی، مستنطق، متهم |
بازپرسی | استنطاق، دادرسی، رسیدگی، سیاست، سینجیم، مواخذه، محاکمه، یرغو & قضاوت، حکم |
بازپروری | 1 تربیت، پرورش، اصلاح 2 آمادهسازی، بازسازیجسمی |
بازپسین | آخر، آخرین، واپسین & آغازین |
بازتاب | 1 پیامد، عکسالعمل، واتاب، واکنش 2 انعکاس، پژواک، طنین 3 پاسخ غیرارادی 4 بازگشت |
بازجست | 1 استفسار، پژوهش، تفحص، جستار، کاوش 2 مطالبه |
بازجو | بازپرس، دادیار، قاضی، مستنطق |
بازجویی | استفسار، استنطاق، بازپرسی، پرسش، تحقیق |
بازخواست | 1 استیضاح، پرسش، مواخذه، مطالبه 2 اعتراض، ایراد 3 سرزنش، عتاب |
بازدارنده | جلوگیر، عایق، مانع، محذور، جلوگیریکننده |
بازداشت | اسم 1 اسیر، بندی، توقیف، حبس، دستگیر، زندانی، گرفتار، محبوس & آزاد، رها 2 منع، جلوگیری، نهی & امر |
بازداشت کردن | بهزندان انداختن، توقیف کردن، حبس کردن، زندانی کردن & آزاد کردن |
بازداشتگاه | بند، توقیفگاه، حبس، دستاقخانه، زندان، سلول، سیاهچال |
باز داشتن | 1 جلوگیری، ردع، ممانعت، منع، نهی & امر 2 جلوگیری کردن، مانع شدن، ممانعت کردن، منع کردن، نهی کردن & امر کردن، فرمان دادن، حکم کردن، دستور دادن |
بازده | 1 ثمر، حاصل، محصول، نتیجه 2 راندمان، کارکرد، میزان تولید |
بازدهی | حاصل، راندمان |
بازدید | 1 دیدار، دیدار مجدد، ملاقات، ویزیت 2 کنترل، معاینه 3 بررسی، سرکشی |
بازرس | اسم 1 ناظر 2 کارآگاه، 3 مفتش |
بازرسی | بررسی، پژوهش، تحقیق، رسیدگی، تفتیش، سرکشی، نظارت |
بازرگان | صفت 1 پیشهور، تاجر، سوداگر، کاسب، محترف، معاملهگر 2 ثروتمند، دارا & فقیر |
بازرگانی | 1 تجارت 2 دادوستد، سوداگری، معامله |
بازسازی | ترمیم، تعمیر، مرمت، نوسازی & تخریب، ویران سازی، ویرانگری |
باز شدن | 1 گشاده شدن، گشوده شدن، مفتوح شدن، وا شدن & بسته شدن 2 شکفته شدن، شکوفا شدن، وا شدن & پژمردهشدن، خشکیدن |
بازشناخت | بازشناسی، شناسایی |
باز کردن | 1 گشادن، وا کردن، گشودن & بستن، مسدود کردن 2 دایر کردن، تاسیس کردن، ایجاد کردن 3 جدا کردن 4 شکافتن، تشریح کردن، شرح دادن 5 از بینبردن )مانع( 6 مرتفع ساختن 7 گرهگشایی کردن & گره زدن |
بازگرداندن | 1 بازگردانیدن، پس دادن، پس فرستادن، عودتدادن، واپس فرستادن، مسترد داشتن 2 رجعتدادن & نگه داشتن |
بازگشایی | افتتاح، گشایش & تعطیل، تعطیلی |
بازگشت | اعاده، برگشت، رجعت، عدول، عطف، عقبنشینی، عود، مراجعت، نکس |
باز گشتن | 1 آمدن، بازآمدن، برگشتن، رجعت کردن، مراجعت کردن & عازم شدن، عزیمت کردن 2 عود کردن 3 پشیمان شدن، توبه کردن 4 منصرف شدن & مصمم شدن 5 مرتبط بودن، ارتباط داشتن |
بازگفت | بیان، بیانکرد، تکرارمطلب، دوبارهگویی، نقل، واگفت، واگویی |
باز گفتن | 1 بیان کردن 2 تکرار کردن، دوباره گفتن، واگفتن |
بازگو | 1 راوی، روایتگر، قصهگو، ناقل، واگو 2 بازگویه، تکرار 3 روایت، نقل |
بازگویی | تکرار، تکریر، روایت، نقل، واگو، بیان |
بازماندن | 1 ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقبماندن، واپس ماندن 2 ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن 3 خسته شدن، کوفته شدن 4 بهجا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن |
بازمانده | صفت 1 بهجامانده، بقیه، پسمانده، مانده 2 دنبالمانده، عقبمانده، واپسمانده 3 به هدف نرسیده 4 خسته، درمانده، کوفته 5 وارث 6 خلف، خویش، قوم |
بازنده | شکستخورده، مغلوب & برنده |
بازنشستگی | تقاعد & اشتغال |
بازنشسته | اسم بازنشست، متقاعد، وظیفهبگیر، وظیفهخور & شاغل، موظف |
بازنگری | بازبینی، بررسی، وارسی |
باز نمودن | 1 تشریح کردن، توضیح دادن، شرح دادن، نشاندادن، بیان کردن، تبیین کردن 2 شناساندن، نشان دادن 3 گزارش کردن |
باز | قید اسم 1 نیز، هم، همچنین 2 گشاده، منبسط، گشوده، مفتوح، وا & بسته 3 ازنو، دوباره 4 دایر، برقرار، برپا 5 سنقر، قوش 6 قلیا & اسید 7 باج، باژ، خراج 8 جدا 9 روشن 01 جدا، منفصل 11 روباز 21 بیمانع، آزاد 31 فاصلهدار 41 چا |
بازو | 1 بازه، ساعد، عضد مرفق & ران 2 اهرم 3 دسته 4 توانایی، قدرت، قوت، نیرو 5 یاور |
بازوبند | 1 ساعدبند 2 تعویذ، دعا |
بازیار | 1 برزگر، دهقان، زارع، کشاورز 2 شکارچی، صیاد، میرشکار 2 بازجان، بازدار |
بازیافت | 1 حاصل، یافته 2 استحصال |
باز یافتن | 1 دوباره پیدا کردن، پیدا کردن، دوباره به دست آوردن، دوبارهیافتن & گم کردن، از دست دادن 2 استحصال کردن 3 بازیابی کردن 4 درک کردن، فهمیدن |
بازیچه | 1 اسباببازی، عروسک، لعبت، ملعبه 2 آلت دست، مسخره، مضحکه |
بازی دادن | 1 سرگرم ساختن، غافل نگاه داشتن، مشغول ساختن 2 فریب دادن، گول زدن، نیرنگ زدن & بازیخوردن |
بازیکن، بازیکن | بازیگر، ورزشکار & تماشاچی |
بازیگر | صفت 1 آرتیست، بازیکن، ستاره، هنرپیشه، هنرمند & تماشاچی، تماشاگر، تماشایی 2 بازیکن 3 نقشپرداز 4 نیرنگباز، فریبکار، حقهباز |
بازیگوش، بازیگوش | بازیدوست، سربههوا، تفننجو، شیطان، متفنن & آرام، عاقل، معقول |
بازیگوشی | تفننجویی، سربههوایی، شیطنت |
بازی | 1 لعب، ملاعبه، ملعبه 2 تفریح، تفنن، 3 قمار، گنجفه 4 ورزش 5 فریب، حیله، نیرنگ & جدی 6 نقش 7 حادثه، رویداد، پیشآمد 8 شوخی |
باژ | 1 باج، جزیه، خراج، مالیات 2 نیایش |
باژگونه | باژگون، برعکس، سرنگون، معکوس، معلق، وارون، وارونه، واژگون، واژگونه |
باستان | دیرین، دیرینه، عتیق، کهن، گذشته، & نو، نوین، جدید |
باستانشناس | 1 دیرینهشناس 2 عتیقه شناس |
باستانشناسی | دیرینهشناسی |
باستانی | دیرینه، عتیقه، قدیم، قدیمی، کهن، کهنه & جدید، نوین |
باسخاوت | بخشنده، بذال، سخاوتمند، سخی، کریم، گشادهدست & خسیس |
باسعادت | 1 سعادتمند، سعید، نیکبخت 2 خجسته، سعد، فرخنده، مبارک، میمون & بیسعادت، شقی |
باسق | بلند، بلندقد |
باسکول | ترازو، ترازوی بزرگ، قپان |
باسمه | 1 چاپ، طبع 2 تصویرچاپی، کلیشه |
باسمهچی | چاپچی، مطبعهچی & چاپگر |
باسن | کفل |
باسواد | 1 تحصیلکرده، سواددار، ملا & بیسواد 2 بامعلومات & بیمایه 3 آگاه، مطلع |
باسیل | باکتری |
باشخصیت | متشخص، بامنش، فرهیخته، ممتاز، برجسته، محترم & بیشخصیت |
باشرافت | شرافتمند، شریف، بزرگوار & بیشرافت |
باشرف | بزرگوار، شرافتمند، شریف، عفیف، نجیب & بیشرافت، نانجیب، بیشرف |
باشعور | بخرد، خردمند، شعورمند، عاقل، فهیم، لبیب، فهمیده & بیشعور، کمخرد |
باشکوه | باشوکت، باعظمت، پرابهت، پرشکوه، پرجلال، شکوهمند، مجلل & بیشکوه، بیابهت |
باشگاه | 1 انجمن، کانون، کلوب، مجمع، کلوپ، معهد 2 زورخانه، ورزشگاه |
باشگون | خجسته، خوششگون، شگوندار، هماگون، همایون خوشیمن، سعد، فرخنده، مبارک، میمون & بیشگون، نامیمون، نحس |
باشنده | 1 ساکن، مقیم 2 اهل، شهروند |
باشوکت | باجلال، باشان، باشکوه، بامهابت، شکوهمند، شوکتمند، مجلل & بیشکوه |
باشهامت | باجرات، دلاور، دلیر، نترس، شجاع، شهامتدار، صارم، صفدر & کمجرات، بیشهامت |
باشی | رئیس، سالار، سردار، سردسته، سر گروه، سرور |
باصرفه | 1 سودآور، سودرسان 2 سوددار، فایدهدار |
باصره | 1 بینایی، دید، قوهدید & سامعه 2 چشم، دیده، عین & گوش |
باصفا | 1 مصفا، مفرح، خرم، نزیه & بیروح، دلگیر، بیصفا 2 صمیمی، صادق، بامحبت |
باصلابت | 1 باسطوت، باصولت، باوقار، باهیبت، صولتمند، موقر، هیبتدار & بیصلابت، بیوقار، ناموقر 2 محکم، استوار |
باطراوت | تازه، تر، خرم، شاداب & بیطراوت، پژمرده |
باطری | باتری، پیل، قوه |
باطلاق | باتلاق، گنداب، مرداب، منجلاب، سیاهآب & دریاچه |
باطل | اسم 1 بیمعنی، ناحق 2 نادرست، غلط 3 ناراست، ناصواب & حق، راست، صواب 4 ابطال، فسخ، لغو، ملغا 5 بیکاره، عاطل 6 بیفایده، بیهوده، مهمل 7 ضایع 8 عبث 9 دروغ، غیرواقعی & حق، صواب 01 بیاعتبار، نامعتبر |
باطلسازی | ابطال، لغو |
باطل شدن | 1 ابطال شدن، از اعتبار افتادن، فسخ شدن، لغو شدن، نامعتبراعلام شدن 2 بیمعنی شدن، بیهوده شدن 3 ناحق جلوهگر شدن، ناراست قلمداد شدن 4 ضایع شدن 5 خط خوردن |
باطل کردن | 1 ابطال کردن، فسخ کردن، لغو کردن، ملغا ساختن 2 بیمعنی کردن، بیهوده گردانیدن، مهمل گذاشتن 3 ناحق جلوه دادن، ناراست قلمداد کردن 4 ضایع گردانیدن 5 خط زدن، قلم زدن 6 ازاعتبار انداختن، نامعتبر اعلام کردن 7 تبطیل |
باطلکننده | باطلساز، مبطل |
باطلنما | پارادوکس، متناقضنما، نامعتبرنما |
باطله | 1 بیاعتبار، نامعتبر، ازاعتبارافتاده 2 بهدردنخور 3 لغو، واهی، پوچ |
باطن | اسم 1 پنهان، ناپدید، نهان & آشکار، آشکارا، عیان، معلوم 2 اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت & برون، ظاهر 3 اصل، حقیقت، صریح، ظاهر 4 خلوت & جلوت |
باطنباطنی | 1 خفیه، درونی 2 خفیهگرایی 3 باطنیه 4 اسماعیلیه & ظاهری، قشری |
باعاطفه | بامحبت، پرمهر، رئوف، عطوف، مشفق، مهربان & بیعاطفه |
باعث | 1 انگیزه، سبب، علت، محرک، موجب، مورث، وسیله 2 بانی، مسبب 3 برانگیزاننده |
باعثوبانی | 1 موسس 2 سرپرست، حامی |
باعرضه | باجربزه، بالیاقت، باهمت، جراتمند، عرضهدار، عرضهمند، لایق & بیعرضه، بیکفایت، نالایق |
باعزم | بااراده، پراستقامت، مصمم & سستاراده، بیاراده |
باعظمت | باحشمت، باشکوه، بزرگ، شکوهمند، شگرف، عظیم، مجلل & کوچک، معمولی، بیشکوه |
باعفاف | باعفت، پاک، پاکجامه، پاکدامن، عفیف، نجیب & نانجیب، بیعفت |
باعفت | عفیف، پاکدامن & بیعفت، بیعصمت |
باغبان | گلکار، بستانپیرا، بستانی، بستی، چمنپیرا، نگهبان باغ |
باغبانی | 1 گلکاری، گلپروری 2 بستانی، بستانپیرایی 3 چمنپیرایی، باغداری |
باغ | بستان، بوستان، حدیقه، روضه، فردوس، گلستان، گلشن، لالهزار، ملک & راغ |
باغچه | باغکوچک، کاله، کرته |
باغستان | باغ، حدیقه، گلزار، گلستان، گلشن & راغ، خارستان |
باغیرت | 1 غیرتمند، غیور & بیغیرت 2 شجاع، باشهامت 3 ناموسپرست، غیرتی 4 باصفت، بامعرفت |
باغی | 1 سرکش، نافرمان، یاغی، ظالم & رام، فرمانبردار 2 بستانی، بوستانی & صحرایی، بیابانی |
بافایده | سودمند، سودده، مفید، پرمنفعت & بیفایده |
بافت | 1 بافتن 2 لیف، 3 نسج 4 بافته، منسوج 5 سلول، یاخته 6 ساختار 7 بافتار |
بافتشناسی | نسجشناسی، سیتولوژی |
بافتن | 1 بافندگی کردن، نساجی کردن 2 در هم تنیدن، به هم تابیدن، تاروپود درهم زدن 3 سر هم زدن، حرف بیمنطق زدن، گزافهگویی کردن 5 از خود درآوردن |
بافتنی | 1 بافتهشده 2 دستباف 3 درخور بافتن، مناسب بافتن |
بافتوت | جوانمرد، راد، رادمرد & بیفتوت، ناجوانمرد |
بافته | صفت 1 پارچه، منسوج، نسیج 2 تنیده |
بافخامت | فخیم، باشکوه، شکوهمند |
بافراست | زیرک، فهیم، باهوش، هوشمند، فراستمند |
بافرهنگ | آدابدان، فرهیخته، مودب، متادب، متمدن & بیفرهنگ |
بافضیلت | 1 باتقوا، متقی 2 باکمال، دانشمند، فاضل 3 فضیلتدار & بیفضیلت |
بافندگی | پارچهبافی، جولاهی، نساجی |
بافنده | اسم 1 پارچهباف، نساج 2 جولاه، جولاهه، شعرباف 3 قالیباف 4 تریکوباف |
بافهم | فهیم، فهمیده، عاقل، دانا، باکمال |
باقدرت | توانا، توانمند، قادر، قدرتمند، قدیر، قوتمند، متنفذ & ناتوان، غیرمتنفذ |
باقلی | باقلا، کالوسک |
باقی | اسم 1 باقیمانده، بازمانده، مانده، موجود 2 بقیه، تتمه، مابهالتفاوت 3 ابدی، پایا، پایدار، پاینده، دایم، مانا، نامیرا & فانی 4 حی، زنده & مرده، میت 5 برقرار، مستدام همیشگی & فانی 6 دیگر، سایر |
باقیمانده، باقیمانده | الباقی، بازمانده، باقی، به جای مانده، بقایا، بقیه، پسمانده، تتمه، مابقی، مازاد، مانده |
باک | 1 بیم، ترس، جبن، خوف، محابا، وحشت، هراس 2 پروا، ملاحظه 3 نگرانی، تشویش، اضطراب 4 مخزن (سوخت) |
باکتری | باسیل، موجود ذرهبینی، میکرب |
باک داشتن | اندیشه داشتن، بیم داشتن، ترسیدن، پروا کردن، واهمه داشتن، هراسیدن & بی پروا بودن، بیپروایی کردن |
باکره | بتول، بکر، دختر، دوشیزه، عذرا، ناسفته & بیوه، زن |
باکفایت | باجربزه، باعرضه، کاردان، باوجود، شایسته، لایق & بیکفایت، نالایق |
باکیاست | سیاس، سیاستمدار، زیرک، هوشمند، کاردان، مدبر & بیتدبیر، بیکیاست، نامدبر |
باگذشت | ایثارگر، جوانمرد، معفو & بیگذشت، منتقم، انتقامجو |
بالا آمدن | 1 برآمدن، صعود کردن 2 افزوده شدن، زیاد شدن (سطحآب) 3 متورم شدن، ورم کردن، آماس کردن 4 باد کردن، برجسته شدن |
بالا آوردن | 1 قی کردن، استفراغ کردن، شکوفه کردن 2 دیوار ساختن، عمارت کردن 3 ایجاد کردن، به وجود آوردن 4 سبب شدن، باعث شدن |
بالا انداختن | 1 نوشیدن، آشامیدن، سر کشیدن، بالا رفتن 2 خوردن، بالاکشیدن 3 به سوی بالا بردن |
بالا | اسم 1 اوج، راس، زبر، سر، صدر، علو، فراز، فوق & پایین، زیر، فرود 2 مافوق 3 قامت، قد، هیکل 4 بلندا، بلندی 5 عرشه 6 بلند، رفیع 7 والا 8 صدر 9 زیاد، گران، بیش از حد معمول 01 برین، عالم علیا 11 میزان، مقدار 21 جو، آسمان 1 |
بالابان | 1 تبیره، دهل، طبل، کوس، نقاره 2 نوعی شیپور 3 نوعی شاهین |
بالابر | آسانسور |
بالا بردن | 1 افزایش دادن، افزودن، اضافه کردن، زیاد کردن & 1 کاهشدادن، پایین آوردن 2 بالا رفتن 2 ترقی دادن، رفعت بخشیدن 3 بزرگ کردن، بزرگ جلوهدادن |
بالابلند | 1 بلندقد، بلندقامت، دراز، رشید & کوتاهقد، کوتوله 2 دراز، طولانی، مطول |
بالابود | مازاد |
بالاپوش | 1 لحاف 2 روانداز 3 ردا، طیلسان، عبا، فوطه 3 پالتو، شنل & زیرپوش |
بالاجبار | 1 اجباری، اجبار |
بالاجمال | اجمالا، بهاختصار، بالاختصار، مختصر |
بالاخره | 1 آخرالامر، سرانجام، عاقبت، عاقبتالامر & نخست، اولا 2 القصه |
بالاخص | مخصوص |
بالادار | 1 طرفدار، حامی 2 بلندقد، بلند بالا، بلند قامت & کوتاه قامت |
بالادست | 1 بالا، سمت بالا & پایین دست 2 سرکرده، رئیس، مافوق، برتر |
بالار | 1 بالاگر، تیر اصلی، تیرحمال، شاه تیر 2 ستون، عمود |
بالا رفتن | 1 افزایش یافتن، افزوده شدن 2 ترقی کردن 3 ساخته شدن، برافراشته شدن 4 سر کشیدن، نوشیدن |
بالاستقلال | آزادانه، مستقلاً، منفرداً |
بالاشتراک | 1 شریکی 2 باهم |
بالاصاله | 1 اصلا، در اصل، اساس |
بالاضطرار | اضطراری، اضطرار |
بالا کشیدن | 1 تصاحب کردن، خوردن 2 بالا دادن 3 شدت یافتن، شدید شدن 4 طولانی شدن |
بالا گرفتن | 1 شدتیافتن، افزون شدن 2 اوج گرفتن 3 ترقی کردن |
بالان | صفت 1 بالانه، دالان، دهلیز، راهرو سرپوشیده 2 تله، دام 3 بالنده، رشدیابنده، رشدکننده 4 مجرب |
بالانس | تعادل، توازن، موازنه، همسنگی & بیتعادلی، عدمتعادل |
بالانشین | صفت صدرنشین، مسندنشین، سدرهنشین |
بالایی | زبرین، فرازین، فوقانی & زیرین |
بالبداهه | بداهت |
بال | 1 پر، جناح 2 اندیشه، حال، دل، خاطر 3 باله، مجلسرقص 4 بالن، وال 5 نهنگ |
بالت | اپرا، باله، رقص |
بالذات | اصلا، اساس |
بالش | 1 بالشت، متکا، مخده، مسند، نازبالش 2 بالین 3 رشد، رویش، نمو 4 بالندگی 5 افتخار کردن، مباهات کردن |
بالشت | بالش، متکا، مخده |
بالصراحه | آشکارا، بهوضوح، بهتصریح، باصراحت، رک، تصریحاً، صراحتاً، صریحاً، واضح & تلویحاً |
بالطبع | 1 طبع |
بالعکس | برعکس، به عکس |
بالغ | 1 بزرگسال، جوان، رشید، مکلف، کبیر & نابالغ 2 رسا، رسیده |
بالفرض | به فرض آنکه، فرضاً، ولو |
بالفطره | 1 فطری، ذاتی 2 فطرت |
بالفعل | 1 درعمل، عملاً & بالقوه 2 در حال حاضر، اکنون، فعلا، حالا |
بالقطع | حتماً، قطعاً، مسلماً، یقیناً |
بالقوه | فینفسه & بالفعل |
بالکن | 1 ایوان، مهتابی 2 لژ، شاهنشین |
بالمال | آخرالامر، بالاخره، بالنتیجه، درنتیجه، سرانجام، عاقبت |
بالندگی | 1 رشد، ترقی، تعالی 2 فخر، نازش، مباهات |
بالنده | 1 رشدکننده، نموکننده، رشدیابنده 2 مفتخر، مباهی |
بالنگ | بادرنگ، ترنج |
بالیدن | اسم 1 تفاخر، فخر، مباهات، نازش 2 رشد، نشو، نمو 3 رشد کردن، قد کشیدن، نمو کردن، نشوونما کردن 4 نازیدن 5 فخر کردن، مباهات کردن، تفاخر کردن 6 افزایش یافتن، زیاد شدن |
بالین | 1 بستر 2 بالش، بالشت، متکا |
بالینی | کلینیکی |
بامبولباز | حقهباز، نیرنگباز، کلک، حیلهباز، حیلهگر، فریبکار، بامبولی |
بامبول | حقه، حقهبازی، کلک، گول، نیرنگ، دوزوکلک |
بامتانت | متین، موقر، باوقار |
بامحبت | بامهر، رئوف، شفیق، صمیمی، مشفق، مهربان، مهرپرور & نامهربان، بیمهر، کممحبت |
بامدادان | سپیدهدم، سحر، شفق، صبحگاه، فجر & شامگاه، شامگاهان |
بامداد | باکر، بامدادان، پگاه، سپیدهدم، شفق، صباح، صبح، فجر، فلق & شام، عشا |
بامروت | جوانمرد، راد، غیرتمند، منصف & بیمروت، ناجوانمرد |
بامزه | 1 خوشطعم، خوشمزه، لذیذ & بیمزه 2 دلچسب، ملیح، نمکین & بینمک، سرد 3 شیرین & بینمک 4 خوشصحبت، خوشمحضر، شوخطبع 5 خندهدار، شیرین حرکات & بارد، بیمزه، یخ |
بام | صفت 1 سقف & کفاطاق 2 بامدادان، بامداد، بامگاه، پگاه، صبح 3 روشن & تاریک 4 بم & زیر |
بامعرفت | 1 باکمال، عالم، فرهیخته 2 آدابدان، جوانمرد & بیفضیلت، بیمعرفت |
بامعلومات | باسواد، پر، دانا & بیسواد، بیمایه، بیمعلومات |
بامهابت | باشوکت، باوقار، باهیبت، پرجذبه، سطوتمند & بیجذبه، بیمهابت، بیهیبت |
بامهارت | قید 1 زبردست، کاردان، ماهر & بیمهارت، غیرماهر 2 استادانه، ماهرانه & ناشیانه |
بامهر | بامحبت، رئوف، عطوف، مهربان & بیعاطفه، بیمهر، سرد |
بانجابت | اصیل، پارسا، پاکدامن، شریف، عفیف، نجیب & نانجیب، ناپاکدامن، بینجابت |
بانخوت | خودبین، خودپسند، متکبر، معجب، مغرور & افتاده، بیریا، فروتن |
بانداژ | نوارپیچی، باندپیچی |
باندبازی | زدوبند، پارتیبازی |
باند | 1 جماعت، جمعیت، جوخه، حزب، دسته، گروه، هیات 2 خطسیر، گذرگاه، 3 فرودگاه، مطار 4 نوار، رشته، لفافه 5 موجرادیو، طول موج 6 هر یک از بلندگوهایسیستم صوتیتصویری |
باندرول | 1 سرچسب 2 اتیکت، برچسب |
بانزاکت | قید 1 مودب، باادب، آدابدان 2 مودبانه |
بانزهت | 1 خرم، باصفا 2 سرسبز، باطراوت |
بانشاط | بشاش، خوشحال، خوشدل، سردماغ، سرزنده، شاد، شادمان، مسرور، نشیط & دلمرده، بینشاط، ناخوشدل |
بانظم | 1 منضبط، منظم 2 آراسته، مرتب 1 & بینظم 2 نامرتب |
بانفوذ | 1 منتفذ، قدرتمند 2 تاثیرگذار |
بانکدار، بانکدار | اسم 1 صاحب بانک، سهامدار |
بانک | 1 موسسه اقتصادی 2 فایل، مخزن، جایگاه، (اطلاعات، دادهها) 3 نوعی بازی ورق 4 داو |
بانکی | صفت 1 مربوط به بانک 2 کارمند بانک |
بانگ | 1 جار، صدا، صلا، ندا 2 صوت، آوار، آواز 3 صیحه، غریو، غلغله، غوغا، فریاد، نعره |
بانگ زدن | آواز کردن، صدازدن، صلا در دادن، فریاد زدن |
بانمک | 1 باملاحت، گیرا، تودلبرو، ملیح، نمکین 2 نمکدار & بینمک، سرد، وارفته، یخ |
بانو | 1 بیبی، بیگم، خانم، علیامخدره، مادام 2 زن، زوجه، عیال، همسر 3 خانهدار، کدبانو 4 شهربانو، ملکه & آقا |
بانی | 1 بنیانگذار، پایهگذار، موسس 2 باعث، مورث، عامل، سازنده |
باوجوداین | معالوصف، معذالک، معهذا |
باوجود | باعرضه، باکفایت، کارآ، کاردان، لایق & نالایق |
باور | 1 اعتقاد، ایقان، ایمان، عقیده 2 باورداشت، برداشت 3 پذیرش، قبول 4 زعم، گمان |
باورداشت | اعتقاد، ایمان، عقیده |
باور کردن | 1 ایمانآوردن، پذیرفتن، راست پنداشتن، قبول کردن & نپذیرفتن 2 اعتقاد داشتن، ایمان داشتن، باورداشتن، عقیده داشتن |
باورکردنی | پذیرفتنی، قبول کردنی، قابلقبول، قابلپذیرش & باورنکردنی |
باورمند | عقیدهمند، مومن، معتقد & بیایمان، ناباور |
باوقار | بامهابت، باهیبت، جاافتاده، رزین، سنگین، متین، موقر، وزین & جلف، سبک، بیوقار، ناموقر |
باهر | 1 آشکار، بارز، پیدا، معلوم، نمایان 2 درخشان، تابان، روشن & ناپیدا |
باه | 1 غریزه جنسی، قوه شهوانی، شهوت، نیروی شهوت 2 جماع 3 نکاح |
باهم | بهاتفاق، توام، تواماً، متحداً & به تنهایی، منفرداً |
باهمت | 1 بخشنده، سخاوتمند، سخی، کریم & بیهمت 2 بااراده & بیاراده |
باهنر | 1 هنرمند، هنرور & بیهنر 2 هنردار |
باهوش | تیز، داهی، زرنگ، زیرک، باذکاوت، عاقل، متیقظ، محیل، ناقلا، نکتهدان، هوشمند، هوشیار & بیهوش، کانا |
باهیبت | باسطوت، باصولت، باوقار، بامهابت، جذبهدار، رزین، سنگین، متین & کمجذبه، بیوقار |
بایا | ضرور، لازم، واجب، بایسته، موردنیاز |
بایر | اسم 1 کویر، لمیزرع، موات، نامزروع، هامون 3 خراب، نامسکون، ویران، ویرانه & آباد، دایر، معمور |
بایستن | 1 ضرور بودن، لازمبودن، واجب بودن 2 شایسته بودن، مناسببودن، درخور بودن |
بایسته | tseymb[صفت درخور، ضرور، ضروری، لازم، مستلزم، واجب & غیرضروری، نالازم، غیرلازم، ناواجب 2 سزاوار، شایسته، مناسب |
بایع | 1 خریدار، سوداگر 2 مشتری & فروشنده 3 فروشنده |
بایکوت | تحریم، منع |
بایگان | صفت 1 آرشیودار، ضابط 2 حافظ، نگهبان |
بایگانی | 1 آرشیو، ضبط 2 طبقهبندی (اسناد) 3 طبقهبندی شده |
باس | 1 بیم، ترس، هراس 2 خشم، هیبت، غضب |
ببو | 1 احمق، نادان، ابله 2 پپه، بیعرضه، دست و پا چلفتی، چلمن |
بپا | نگهبان، مراقب |
بت | 1 الهه، شمسه، صنم، طاغوت، فغ، هیکل 2 محبوب، معشوق |
بتپرست | صفت کافر، مشرک، ملحد & موحد |
بتپرستی | الحاد، رجز، شرک، کفر & ایمان |
بتتراش | 1 بتساز، بتگر، لعبتساز 2 تندیسگر، مجسمهساز |
بتخانه، بتخانه | بتستان، بتکده، صنمخانه، فرخار، فغستان، لعبتخانه، هیکل & دیر، حرم، کعبه |
بتستان | tob[اسم بتخانه، بتکده، صنمخانه، فغستان & کعبه |
بتکده | بتخانه، بتستان، صنمخانه، فرخار، فغستان، هیکل |
بتگر | 1 بتتراش، بتساز، لعبتساز 2 پیکرهساز، تندیسگر، مجسمهساز، 3 مصور، نقاش، نقشگر |
بتول | 1 باکره، بکر، عذرا، ناسفته & بیوه 2 پارسا، پاکدامن & ناپارسا 3 از دنیا بریده |
بتونآرمه | بتون مسلح |
بتون | مخلوط شن و ماسه و سیمانو آب |
بتونیر | دستگاه بتونساز |
بتونی | noteb[صفت ساخته شده از بتون |
بته | بوته |
بتیار | 1 رنج، محنت، مشقت 2 زشت، قبیح & زیبا |
بثالشکوی | درددل، شکایت، شکوا، شکوائیه، گلایه |
بث | 1 پراکنده ساختن، منتشر کردن 2 آشکار ساختن، افشا کردن، فاش ساختن & نهفتن، 3 حزن، غصه، غم & سرور، شادی |
بثور | بثرها، تاولها، جوشها، دانههای چرکی |
بجا | eb[صفت بمورد، بموقع، درست، صحیح، صواب & بیجا، ناصواب |
بچاپبچاپ | غارت، چپاول، یغماگری |
بچگانه | 1 مربوط بهکودکان 2 مناسب کودکان، درخور اطفال، نسنجیده، نپخته، ناپخته، نامعقول، غیرعقلایی |
بچگی | خردسالی، صباوت، طفولیت، کودکی، نوباوگی & پیری، کهولت |
بچه آوردن | 1 زاییدن 2 دارای فرزند شدن 3 تولیدمثل کردن، بچه کردن |
بچه انداختن | سقطجنین کردن |
بچه | اسم 1 اندکسال، خردسال، صغیر، طفل، فرزند، کمسال، کمسن، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه، نوزاد 1 & کبیر 2 جوان، بالغ 3 مرد 4 پیر 2 همکار، همشاگردی، رفیق 3 کمتجربه، ناپخته 4 شاخهتازه، نهال نورسته 5 پاجوش |
بچهباز | غلامباره، لواطکار |
بچهبازی | 1 رفتارنسنجیده، اعمال نامعقول 2 کار ناشایست، غلامبارگی |
بچه پس انداختن | بچه درست کردن، زاییدن، بچه راه انداختن، زادوولد کردن، بچه آوردن |
بچهخوره | بچهخور، بچهخوار، پولیپ رحم |
بچهدان | بون، پوگان، رحم، زهدان |
بچهزا | زندهزا & تخمزا |
بچهسال | خردسال، کمسنوسال، نابالغ، نوجوان، کمسال & کهنسال |
بچهمحل | بچهمحلی، هممحل |
بچهمدرسه | محصل، دانشآموز، بچهمدرسهای، دبستانی & دبیرستانی، دانشجو |
بچهننه | 1 تنبل 2 لوس، ننر 3 نازپرورد، نازپرورده 4 بیکفایت، نالایق 5 بیشهامت، ترسو |
بحار | بحرها، بحور، دریاها & صحاری |
بحبوحه | 1 اوج، گرماگرم، گیرودار، حین & آغاز 2 میان، میانهکار، وسط |
بحت | تمام عیار، خالص، سره، کامل & ناسره، ناخالص |
بحثانگیز | بحثبرانگیز، مجادلهآمیز |
بحث | 1 جدال، گفتگو، مباحثه، مذاکره، مقال، مناظره، مناقشه 2 درس 3 جستار، مبحث |
بحث کردن | 1 جدل کردن، گفتگو کردن، مباحثه کردن، محاوره کردن، مذاکره کردن، مناظره کردن 2 حفر کردن، کندن |
بحر | 1 اقیانوس، دریا، یم & بر، خشکی، هامون 2 وزنشعر |
بحران | 1 آشفتگی، آشوب، تشنج، تلاطم، تنش، ناآرامی & آرامش 2 خطر، مخاطره |
بحرانزا | تنشزا، تنشآفرین، تشنجزا، تشنجآفرین، آشوببرانگیز & بحرانزدا، تنشزدا، تنشنجزدا |
بحرانزده | آشوبزده، بحرانی، تنشآلود، متشنج، متلاطم، ناآرام & آرام |
بحرانی | آشوبزده، بحرانزده، پرآشوب، تشنجآلود، پرتنش، تنشآلود، خطرناک، غیرعادی، متشنج، متلاطم، وخیم & آرام |
بحری | صفت آبی، دریایی & ارضی، بری، زمینی، سماوی |
بحل | 1 آمرزیده، بخشیده، بخشوده |
بحلی | حلالبود |
بحیره | دریاچه |
بخ | آفرین، خوشا، زه |
بخار | 1 تبخیر 2 دم، دمه 3 دود 4 تف |
بخار شدن | تبخیر شدن & منجمد شدن |
بخاری | صفت 1 دستگاهحرارتزا، اجاقدیواری، شومینه & پنکه، کولر 2 مربوط به بخار 3 بخارایی، منسوب به بخارا |
بخت | 1 اختر، اقبال، دولت، سرنوشت، شانس، طالع، 2 بهره، نصیب، قسمت 3 بختک، عبدالجنه، کابوس |
بختبرگشتگی | بیاقبالی، بدبختی، شوربختی |
بختبرگشته | ادبار، بدبخت، بدطالع، شوربخت، پیشانیسیاه، مدبر، مفلوک & اقبالمند، بختور، خوشاقبال، ستارهدار |
بختک | بخت، عبدالجنه، کابوس |
بخته | 1 اخته، خایهکشیده، خواجه 2 پرواری، چاق، فربه |
بختیار | خوشبخت، بختور، سعادتمند، کامیاب، کامیار، محظوظ، خوشاقبال، اقبالمند، ستارهدار، نیکاختر، نیکبخت، همایون & ناکامروا، ستارهسوخته، بداختر، بختبرگشته، بدبخت |
بختیاری | خوشبختی، روزبهی، سعادت، نیکاختری، نیکبختی & بختبرگشتگی، شوربختی، ستارهسوختگی، ناکامی |
بخرد | صفت اندیشمند، خردور، خردورز، اندیشهور، باخرد، باعقل، خردمند، دانا، عاقل، فرزانه، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار & بیخرد، بیق، بیهوش، خل، دیوانه، کانا، کودن، نادان، ابله، احمق |
بخردی | خردمندی، عاقلی، هوشمندی، هوشیاری & بیخردی، حماقت، ابلهی، نادانی |
بخس | صفت 1 اندک، قلیل، کم، ناقص 2 کاهش، نقصان 3 بش، دیم 4 گداختن 5 گدازش 6 اندوه، رنج، غم 7 پژمرده |
بخشایش | 1 اغماض، چشمپوشی، سماحت، گذشت، عفو 2 آمرزش، بخشودن، رحمت، مغفرت & انتقام |
بخشایشگر | بخشاینده، بخشنده، منان، وهاب & منتقم |
بخشاینده | آمرزگار، بخشایشگر، بخشنده، رحمان، رحیم & انتقامجو، منتقم |
بخشبخش | پارهپاره، تکهتکه، جزءجزء، فصلفصل، قطعهقطعه |
بخش | 1 بهر، بهره، پاره، جزء، حصه، قسمت 2 قطعه، ناحیه 3 باب، فصل، مبحث، مقوله 4 دپارتمان، شعبه 5 منطقه، ناحیه 6 تسهیم، تقسیم، سهم، قسمت 7 بند 8 حوت، ماهی |
بخشپذیر | تقسیمپذیر، قابلتقسیم، قابلقسمت & بخشناپذیر |
بخشش | 1 احسان، انعام، بذل، پاداش، تبرع، جوانمردی، جود، داد، دهش، سخاوت، سخا، صله، عطا، عطیه، فضل، فیض، کرامت، کرم، موهبت، نعمت، نیکوکاری، نیکی، وقف، هبه 2 آمرزش، رحمت، غفران، مغفرت |
بخشنامه، بخشنامه | حکم، دستور، دستورالعمل، متحدالمال، تصویبنامه |
بخشندگی | بخشش، بذل، جوانمردی، سخا، سخاوت، کرم & بخل، خست |
بخشنده | انفاقگر، باسخاوت، بخشایشگر، بذال، جواد، جوانمرد، خیر، دستودلباز، رحمتگر، سخاوتمند، سخی، فیاض، فیضبخش، کریم، کریمالنفس، گشادهدست، معطی، مکرم، نیکوکار، منان، واهب، وهاب & بخیل، ممسک |
بخشودگی | 1 معافیت 2 اغماض، عفو، گذشت & انتقام |
بخشودن | 1 بخشیدن 2 اغماض کردن، عفو کردن، گذشت کردن & انتقامگرفتن، تقاص گرفتن 3 معاف کردن 4 رحم کردن |
بخشوده | 1 معاف، معفو 2 معذور 3 شادروان، مرحوم، مغفور |
بخشیاب | مقسومعلیه & مقسوم |
بخشیدن | اسم 1 دادن & گرفتن، ستدن 2 عطا کردن، هبه کردن، 3 گذشت کردن، بخشودن، عفو کردن 4 معاف کردن & انتقام گرفتن 5 کنار رفتن |
بخل | 1 حسد، رشک 2 امساک، خست، زفتی، لئامت، مالپرستی 3 بخیل بودن & سخاوت، کرم، بخشش 4 تنگچشمی |
بخوبر | اسم 1 بخوبریده، سرکش، طاغی 2 دغل، دغا 3 حیلهگر، محیل |
بخو | پابند، دستبند، زنجیر، کند |
بخوربخور | 1 سوء استفاده، دزدی، اختلاس، بخوروبچاپ، بچاپبچاپ 2 پرخوری، شکمبارگی |
بخور | پرخور، شکمو، پراشتها & کماشتها |
بخور | 1 بخار آب 2 کندر، عود |
بخوردان | بخورسوز، سپندسوز، مجمر |
بخوروبخواب | 1 تنآسا، تنبل، تنپرور 2 تنآسایی، تنبلی، تنپروری |
بخورونمیر | غذایاندک، قوتلایموت |
بخیل | 1 تنگچشم، تنگنظر، خسیس، سیهکاسه، لئیم، ممسک، ناخنخشک، نظرتنگ 2 پست، ناکس & سخی، کریم، نظربلند |
بخیه | درز، شلال، کوک، دوخت |
بخیه زدن | 1 بخیه کردن، دوختن، درز گرفتن، شلال کردن، کوک زدن 2 الحام کردن |
بدآغاز | بداصل، بدذات، بدسرشت، بدنهاد & نیکسرشت، نیکنهاد |
بدآیین | بددین، بدکیش، گمراه، لامذهب، ملحد & نیکآیین، بهدین |
بداحوال | بدحال، بیمار، کسل، مریض، ناخوش، ناخوشاحوال & سالم، سرحال، قبراق |
بداختر | 1 ادبار، بداقبال، بدبخت، بدطالع، بیطالع، طالعسوخته، بختبرگشته، شوربخت & نیکاختر، خوشطالع 2 شوم، نامبارک، نامیمون، نحس، نژنداختر & مبارک، خوشیمن، مبارک، همایون |
بداخلاق | بداغر، بدخلق، بدخو، تندخو، تندمزاج، کجخلق، ناخلف & خوشاخلاق، خوشخو |
بداخلاقی | بدخلقی، بدخویی، تندمزاجی، کجخلقی & خوشخلقی، خوشخویی |
بداخم | اخمو، بداخلاق، بداغر، بدخلق، بدعنق، ترشرو، عبوس & خوشخو، خوشرو |
بدادا | بدحرکت، بدرفتار، بدصفت & خوشادا |
بداصل | بدآغاز، بدذات، بدطینت، بدگوهر، بدنژاد، مفسد، نانجیب & اصیل، خوشذات، نژاده |
بداصلی | بدذاتی، بدطینتی، بدگوهری، بدنژادی & بدگهری، خوشذاتی |
بداغر | بدیمن، نحس، بدشگون، نامبارک، نامیمون |
بداقبال | ادبار، بداختر، بدبخت، بدشانس، بدطالع، بیدولت، تیرهبخت، تیرهروز، شوربخت، نگونبخت & خوشاقبال، خوششانس |
بداقبالی | ادباری، بدبختی، بدشانسی، تیرهبختی، تیرهروزی، شوربختی، نگونبختی & خوششانسی |
بدانجام | بدعاقبت، بدفرجام & عاقبتبخیر، خوشفرجام |
بداندیش | 1 بدخواه، بددل، بدسگال، دژاندیش، کجاندیش، بدنیت & نیکاندیش، نیکخواه 2 کینهجو، کینهوزر 3 جلاد، دژخیم |
بداندیشی | بدخواهی، دژاندیشی، بدسگالی، ردائت، وسوسه & نیکاندیشی، نیکخواهی |
بداوت | بادیهنشینی، صحرانشینی، بیابانگردی & شهرنشینی، تمدن |
بداهت | 1 آیانی، ارتجال، بداهت، بدیهه 2 بیاندیشه گفتن، بیتامل سخنگفتن |
بداههسرایی | ارتجالگویی، بدیههگویی، بدیههپردازی، بداههسازی بدیههنوازی، بدیههسازی |
بدایت | آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع، مقدمه & نهایت |
بدایع | 1 عجایب، شگفتیها 2 ابتکارها، ابتکارات، بدیعهها، طرفهها |
بدبختانه | متاسفانه، معالاسف، معالتاسف & خوشبختانه |
بدبخت | بختبرگشته، بداختر، بداقبال، بدطالع، بدعاقبت، بیطالع، پیشانیسیاه، ستارهسوخته، سیاهبخت، سیاهروز، سیهروز، شوربخت، فلکزده، مدبر، نگونبخت، وارونبخت مفلوک، شوریدهبخت، & اقبالمند، خوشاقبال، طالعدار، خوششانس خوشبخت، نیکبخت 2 م |
بدبختی | ادبار، بداقبالی، بیطالعی، بیچارگی، تیرهروزی، تیرهبختی، سیاهبختی، سیهروزی، شوربختی، شوریدهبختی، ضراء، فلاکت، نکبت، نگونبختی & بداقبالی، خوشبختی، خوششانسی، نیکبختی |
بدبدک | 1 بدبده، بلدرچین، کرک 2 پوپک، هدهد |
بدبده | بدبدک، بلدرچین، کرک |
بدبو | بویناک، عفن، گند، گندیده، متعفن، مشامآزار & خوشبو، شامهنواز، معطر |
بدبویی | تعفن، عفن، عفونت، گندیدگی & خوشبویی |
بدبیار | بداقبال، بدشانس، بدبخت، پیشانیسیاه، بزبیار & اقبالمند، ستارهدار، خوششانس |
بدبیاری | بدشانسی، بداقبالی |
بدبین | شکاک، بدگمان، بددل، ظنین & خوشبین، خوشگمان |
بدبینی | بدگمانی، بددلی، شکاکی & خوشبینی، خوشگمانی |
بدپسند | 1 مشکلپسند 2 دیرپسند & خوشپسند 3 سختگیر & سهلگیر، آسانگیر 4 ایرادگیر |
بدپیشه | 1 بدعمل، بدفعل، بدکار، بدکردار & نیککردار 2 فاجر، فاسق & صالح |
بدپیله | 1 سمج، کنه، مصر 2 انتقامجو، بدکینه، کینهجو، منتقم & باگذشت |
بدپیمان | بدعهد، بدقول، پیمانشکن، عهدشکن، عهدگسل & وفادار، خوشقول |
بدترکیب | بدریخت، بدشکل، بدقیافه، بدقواره، بدگل، بدلقا، بدمنظر، بدنما، بدهیکل، بدهیئت، زشت، کریه، کریهالمنظر & قشنگ، خوشترکیب |
بدجنس | بدذات، بدطینت، بدکار، بدکردار، بدنفس، بدنهاد، پاشنهسابیده، شرور، شریر، متقلب، ناتو، ناجوانمرد & خوشذات، نیکنهاد، خوشجنس |
بدجنسی | بدذاتی، بدنهادی، خباثت، خبث، خبث طینت، ردائت، شیطنت & نیکنهادی |
بدچشم | 1 چشمناپاک، شهوتناک، هوسباز، هوسناک، هیز & چشمپاک 2 نامحرم & محرم 3 چشمشور، شورچشم، شومچشم، بدنظر 4 حسود، شکین، شوم، نحس |
بدحال | 1 بداحوال، بیمار، مریض، ناخوش & سالم، سرحال 2 بدروزگار، ناراحت، ناشاد، غمگین، مغموم، غمزده & خوشحال |
بدحساب | بدمعامله، کجپلاس، بدبده & خوشحساب |
بدخصال | بدخلق، بدخو، بدعادت، بدخصلت & نیکخصال، نیکخصلت |
بدخلق | 1 آتشمزاج، بداخلاق، بدخو، آتشینمزاج، عصبی، بدعنق، تندخلق، تندخو، خشمگین، زشتخو، کجخلق & خوشاخلاق، خوشخلق 2 ناساز، ناموافق، نساز، بیمدارا & ملایم، مداراگر |
بدخلقی | بداخلاقی، بدخویی، ترشرویی، تندخلقی & خوشخویی، خوشخلقی، خوشرویی |
بدخو | آتشیمزاج، اخمو، بداخلاق، خشن، عصبی، ترشرو، بدخلق، تندخو، زشتخو، کجخلق، کجمزاج & خوشاخلاق، خوشخو، گشادهرو |
بدخواه | بداندیش، بددل، بدذات، بدکامه، بدسگال، بدطینت، بدنهاد، بدنیت، خبیث، عدو، مغرض، نابکار & نیکاندیش، نیکخواه، خوشنیت، خوشذات |
بدخواهی | 1 بداندیشی، بدکرداری، 2 حسدورزی، رشکینی & نیکخواهی، خیرخواهی 3 خباثت، خبث 4 بدجنسی، بدنهادی 5 غرضورزی |
بدخویی | اخم، تندخویی، زعارت، کجخلقی، بداخلاقی، بدخلقی، ترشرویی، عصبانیت & خوشخویی، خوشرویی |
بدخیال | بدگمان، بدظن، ظنین & خوشقلب |
بدخیالی | بدذاتی، بدفطرتی، بدگمانی & خوشباطنی |
بدخیم | خطرناک، کشنده، مرگآور، مرگزا، مهلک، کشنده & خوشخیم |
بددل | 1 بدخواه، شکاک، ظنون، ظنین، بدگمان & خوشقلب، خوشگمان 2 ترسو، جبون، بزدل، بیمناک & دلیر، نترس 3 پروسواس، وسواسی |
بددهان | بددهن، بدزبان، سگزبان، بدحرف، فحاش، ناسزاگو، هتاک، بدفحش |
بددهانی | 1 دشنام، سب، سخط، فحش، ناسزا 2 بددهنی، ناسزاگویی، دشنامگویی، فحاشی |
بدذات | بداصل، بدجنس، بدخواه، بدسرشت، بدطینت، بدفطرت، بدکردار، بدگهر، بدنفس، بدنهاد، پستفطرت، خبیث، شریر، مفسد، ناجوانمرد & خوشباطن، خوشذات، نیکگوهر |
بدذاتی | بداصلی، بدجنسی، بدخواهی، بدخیالی، بدرگی، بدسرشتی، بدطینتی، خبث، بدنفسی، شیطنت، کجنهادی & خوشذاتی |
بدرام | صفت 1 خرم، خوش، خوشدل، دلگشا، شاد، مبتهج 2 بدلگام، چموش، سرکش 3 اسب، استر، قاطر & درشت، ناپدرام |
بدراه | 1 ضال، فاسد، گمراه، منحرف 2 بدرو |
بدرای | 1 بداندیشه، بدسگال، بداندیش، بدخواه، بدفکر، وارونهرای & نیکرای، خوشفکر 2 بدخواه، بداندیش 3 دشمن، عدو |
بد | 1 ردی، سوء، شر & حسن 2 شوم، مشئوم، منحوس، میشوم، نحس & میمون، مبارک 3 مذموم، ناروا، نکوهیده 4 زشت، قبیح، کریه، مستهجن، ناپسند، نفرتانگیز & خوب، نیک، متحسن، زیبا 4 پلشت، پلید 5 لثه 6 آتشیره 7 نامطلوب، نامناسب 8 بیادب، بی |
بدرزق | 1 تنگروزی، بدروزی & فراخروزی 2 تنگدست، فقیر، ندار & ثروتمند، دارا، غنی |
بدرفتار | 1 بدروش، بدسلوک 2 ناسازگار، بدسر، بدعمل، بدکار 3 سرکش، طاغی، عاصی، عصیانگر 4 لگدزن & خوشرفتار، خوشسلوک، نیکرفتار، نیکروش |
بدرفتاری کردن | ناسازگاری کردن، بدسلوکی کردن، بدکردار بودن & خوشرفتاری کردن |
بدرفتاری | ناسازگاری، بدروشی، بدسلوکی، بدکرداری & خوشرفتاری |
بدرقه کردن | همراهی کردن، مشایعت کردن & استقبال کردن |
بدرقه | 1 مشایعت، همراهی & استقبال 2 راهبر، راهنما 3 رهبری 4 محافظ، نگهبان |
بدرگ | بدذات، بدجنس، بداصل، بدسرشت، بدطینت |
بدر | ماه تمام، قرص کامل & هلال |
بدرود | 1 الوداع، تودیع، خداحافظی، وداع & استقبال 2 ترک 3 واگذاشتن |
بدرود گفتن | 1 خداحافظی کردن، وداع گفتن، تودیع کردن 2 بدرود کردن، ترک کردن |
بدروزگار | 1 بدبخت، بدحال، تبهروزگار، تیرهروز، سیهروز & بهروز، نیکروز 2 خبیث، شریر |
بدروش | بدراه، بدرفتار، بدعمل، بدکردار & نیکروش |
بدره | صره، کیسهزر، همیان |
بدریخت | بدترکیب، بدشکل، بدقیافه، بدگل، زشت، زشترو & چشمنواز، خوشریخت، خوشقیافه، قشنگ |
بدزا | سختزا & خوشزا |
بدزبان | بددهان، بددهن، دشنامگو، فحاش، ناسزاگو، هتاک |
بدزبانی | 1 بدگویی، سب، فحش، ناسزا، هتاکی 2 دشنامگویی، فحاشی |
بدزهره | بیمناک، ترسو، جبون، کمجرات، کمدل & نترس، شجاع، بیباک |
بدست | شبر، وجب |
بدسرشت | بدذات، بدسگال، بدنفس، بدنهاد، پستفطرت، فرومایه، ناخلف، بدجنس & نیکنفس، نیکنهاد |
بدسرشتی | بداصلی، بدذاتی، خبث، کجنهادی & پاکطینتی، خوشذاتی |
بدسگال | 1 بداندیش، بدخواه، بدسرشت، بدطینت، بدنفس، بدنهاد 2 دشمن & نیکاندیش، نیکوسگال |
بدسگالی | بداندیشی، بدخواهی، بدسرشتی، بدگویی، بدنهادی، دشمنی، بدنفسی & نیکنهادی، نیکخواهی، نیکاندیشی |
بدسلوک | بداخلاق، بدعنق، بدلعاب، ناسازگار، بدسر، بدرفتار & خوشسلوک، خوشرفتار |
بدسلوکی | ناسازگاری، بدرفتاری، بداخلاقی، بدسری، بدخویی، بداخلاقی & خوشسلوکی |
بدسلیقگی | بدذوقی، بیذوقی، کجذوقی & خوشسلیقگی، خوشذوقی |
بدسلیقه | بدذوق، بدمزاج & خوشسلیقه، خوشذوق |
بدسیما | بدقیافه، بدشکل، بیریخت، بدگل، زشترو، کریهالمنظر & خوشسیما، خوشمنظر |
بدشانس | بداقبال، بدطالع، پیشانیسیاه، سیاهپیشانی & اقبالمند، خوششانس، خوشطالع |
بدشانسی | بدبیاری، بدطالعی، بداقبالی & خوششانسی |
بدشکل | 1 بدترکیب، بدریخت، بیریخت، بدگل، بدترکیب، بدقواره، بیقواره، بدسیما، زشت، زشترو، کریهالمنظر & خوشترکیب، خوشگل، وجیه 2 بدنما & خوشنما |
بدشگون | بدآغال، بدیمن، شوم، نامبارک، نحس & خوشیمن، خوششگون |
بدشلوار | 1 هرزه، حشری، شهوتران، هیز 2 ناپاک |
بدصفت | بدادا، بدمنش، ناخوشمنش، بدجنس، بدذات، بدرگ، نیکمنش & نیکوخصال |
بدطالع | بختبرگشته، بدبخت، بیطالع، شوربخت & خوشاقبال، خوششانس |
بدطعم | بدمزه & خوشطعم، خوشمزه |
بدطینت | بداصل، بدخواه، بدذات، بدسگال، بدنفس، بدنهاد، خباثتپیشه، خبیث & خوشطینت، نیکسرشت |
بدطینتی | بداصلی، بدذاتی، ردائت، کجنهادی & خوشذاتی |
بدظن | 1 بدگمان، شکاک، ظنین، ظنون 2 کژاندیش، کجاندیش |
بدعاقبت | بدانجام، بدسرانجام، بدبخت، بدفرجام، ناخوشعاقبت، نافرجام & خوشفرجام، عاقبتبهخیر، خوشعاقبت، نیکفرجام |
بدعت | 1 ابتکار، نوآوری، رسمنو 2 بدعقیدتی، سنتستیزی & سنتگرایی 3 الحاد، کفر |
بدعتگذار | بدعتگر، بدعتآفرین، مبدع & ارتدوکس |
بدعمل | بدپیشه، بدفعال، بدفعل، بدکار، بدکردار، بدکنش، دغل، شریر، گناهکار، نامهسیاه & درستکار |
بدعملی | افساد، بدرفتاری، بدکرداری، بدکنشی، تبهکاری & نیکروشی |
بدعنق | اخمو، بداخلاق، بدخلق، بدخو، ترشرو & خلیق، خوشاخلاق |
بدعهد | بدپیمان، پیمانشکن، سستپیمان، عهدگسل & سختپیمان، وفادار |
بدعهدی | پیمانشکنی، پیمانگسلی، سستعهدی، سستپیمانی، عهدشکنی، بیوفایی & خوشعهدی |
بدغذا | بدخوراک & خوشخوراک |
بدفرجام | بدانجام، بدعاقبت & عاقبتبهخیر، نیکفرجام |
بدفطرت | بدذات، بدگهر، بدنهاد، بدنیت، پستفطرت & خوشذات، نیکنهاد، خوشنیت، پاکنیت |
بدفعال | 1 بدکردار، بدکنش 2 بدعمل، بدفعل، بدکار & نیککردار |
بدفعل | 1 بدکردار، بدکنش & نیککردار 2 بدعمل، بدفعال، بدکار |
بدفکر | بدسگال، بدرای، بداندیشه، بدنیت، بداندیش & خوشفکر |
بدقدم | بدشگون، شوم، نافرخ، نحس & خوشقدم، فرخپی، مبارکپی |
بدقلق | ناسازگار، سرکش، بدرام & خوشقلق |
بدقول | بدعهد، پیمانشکن، سستپیمان & خوشقول |
بدکار | 1 آلودهدامن، بدعمل، بدفعال، بدفعل 2 بدجنس، بدرفتار، بدروش، بدکردار، بدکنش 3 تبهکار، خبیث، شرور، شریر، طالح، فاجر & نیککردار، صالح |
بدکردار | 1 بدجنس، بدذات، زشتکار، شرور، شریر، ناجنس & نیککردار، صالح 2 بدعمل، بدفعال، بدفعل، بدکار |
بدکنش | بدعمل، بدفعل، بدفعال، بدکردار، بدکار، تبهکار، سیهکار، فاسد & صالح، نیککردار |
بدکیش | بدآیین، بددین، کافر، مشرک، ملحد & بهدین، خوشکیش، مسلمان، نیکآیین |
بدکیشی | بدآیینی، الحاد، بددینی، بدمذهبی & بهدینی، خوشکیشی، مسلمانی |
بدکین | بدکینه، کینهتوز، کینخواه، کینآزما، انتقامجو، کینکش & معفو |
بدگفتار | زشتزبان، بدگو، بدکلام & شیرینزبان، خوشکلام |
بدگل | بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، زشت، زشترو، کریه، کریهالمنظر، نازیبا & خوشگل، خوشترکیب، زیبا |
بدگلی | بدترکیبی، بدشکلی، بدلقایی، بدمنظری، زشترویی، زشتی & خوشگلی، وجاهت |
بدگمان | شکاک، ظنون، ظنین، کجاندیش & خوشگمان |
بدگمانی | بدبینی، سوءظن & حسنظن |
بدگوار | 2 ثقیل |
بدگو | 1 بدزبان، بددهن 2 ملامتگر، ناسزاگو، 3 نمام & ستایشگر، مداح |
بدگوهر | 1 بداصل، بدجوهر، بدسرشت، بدگهر، بدنژاد، 2 مفسد & اصیل، نیکسرشت، نژاده |
بدگویی | 1 بددهانی، بددهنی، زشتگویی، بدزبانی، تشنی، ناسزاگویی & ستایشگری 2 افترا، تهمت، غیبت، نمامی 3 سرزنش، قدح، مذمت، ملامت، نکوهش & ستایش، مدح |
بدل | اسم 1 بدلی، تقلبی، تقلیدی، ساختگی، قلابی، قلب، مصنوعی & اصل، اصلی 2 عوض، مبادله، معاوضه 3 جانشین، عوض & اصلی 4 ضد، نقیض 5 بدلکار |
بدلجام | 1 بدلگام 2 چموش، سرکش & رام |
بدلعاب | 1 بداخلاق، بدادا 2 ناسازگار، سرکش، بدنعل 3 بدنظر، زشت، بدترکیب |
بدلقا | 1 بدمنظر، زشت، زشترو، کریه، کریهالمنظر & خوشلقا، خوشمنظر، زیبا 2 بدترکیب، بدشکل، بدگل & خوشنما، خوشگل |
بدلگام | 1 بدلجام، بدرام & خوشلگام 2 چموش، سرکش 3 نابهفرمان، نافرمان & مطی، بفرمان 4 خیرهسر، سختسر، گردنکش، یاغی & تسلیم، رام |
بدلی | تقلبی، جعلی، ساختگی، قلابی، قلب، مصنوعی & اصلی |
بدمزگی | dab[ ezamاسم بدطعمی، ناخوشی & خوشمزگی |
بدمزه | بدطعم & خوشطعم، خوشمزه |
بدمست | عربدهجو، عربدهکش، هرزه گو |
بدمستی | dab[ tsamاسم عربدهجویی، عربدهکشی، هرزهگویی |
بدمعامله | کجباز، کجپلاس، کجمعامله & خوشمعامله |
بدمنش | بدسگال، بدنفس، بدنهاد، بدذات، خبیث، کجنهاد & نیکمنش، نیکنهاد |
بدمنظر | بدترکیب، بدگل، بدنما، بدلقا، زشت، زشترو، کریه & خوشمنظر، خوشلقا، مهلقا، خوشنما، خوبرو، قشنگ، زیبا، وجیه، وجیهمنظر |
بدمهر | نامهربان، بیعاطفه، بیمحبت & مهرورز، مهربان، عطوف |
بدنام | 1 آلودهدامن، بیآبرو، رسوا، لجنمال، مفتضح، ننگین 2 بدآوازه & خوشنام |
بدنامسازی | dab[ mmn zmsاسم لجنمالی، رسواسازی |
بدنامی | dab[ mmnاسم افتضاح، بیآبرویی، تفضیح، رسوایی، فضیحت & خوشنامی |
بدن | 1 پیکر، تنه، تن، جثه، کالبد 2 بدنه، جسم 3 جسد، لاش، لاشه & روح، روان |
بدنژاد | بداصل، بدگوهر، نانجیب & نژاده، اصیل، نجیب |
بدنسل | 1 بداصل، بدنژاد & نژاده 2 حرامزاده، خطا زاده، والدالزنا & حلالزاده 2 بدذات، بدسرشت، بدگوهر، بدنهاد & نیکنهاد، نیکسرشت |
بدنما | بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بدنمود، کریهالمنظر & خوشنما، خوشترکیب، خوشمنظر |
بدنمود | بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بدنما، زشت، کریه & خوشترکیب، خوشمنظر |
بدنهاد | بدذات، بدسرشت، بدنفس، بدطینت، ناپارسا، ناخلف & خوشجنس، خوشطینت |
بدنهادی | بداصلی، بدذاتی، بدسرشتی، بدطینتی، بدگوهری دژنهادی & نیکنهادی |
بدنه | 1 پیکر، پیکره، تنه 2 اندام، هیکل 3 چارچوب، قاب 4 عمارت 5 سطح خارجی |
بدنیت | بدخواه، بدفطرت، زشتسیرت، سیهدل & خوشنیت، نیکخواه |
بدنی | nadab[اسم جسمی & روحی، فکری |
بدو | آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع، عنفوان، مقدمه، نخست & پایان، خاتمه، ختم |
بدوبیراه، بدوبیراه | 1 ناسزا، دشنام، فحش 2 حرفهای نامربوط |
بدو | فعال، پرتلاش، تلاشگر، زحمتکش & تنآسا، تنبل |
بدون | بری، بلا، بی، عاری & با |
بدوی | آغازی، آغازین، ابتدایی |
بدوی | 1 بادیهنشین، صحرانشین، صحراگرد، بیاباننشین، بیابانگرد & شهرنشین، شهری |
بدویت | 1 بادیهنشینی، صحرانشینی، بیاباننشینی & مدنیت 2 جاهلیت 4 عقبماندگی 3 توحش & تمدن |
بدویخو | 1 نامتمدن، وحشی & متمدن 2 نافرهیخته & بافرهنگ، فرهیخته |
بدهضم | بدگوار، دیرگوار، دیرهضم & خوشگوار، سهلالهضم |
بدهکار، بدهکار | غارم، قرضدار، مدیون، مقروض، وامدار & بستانکار، طلبکار |
بدهوبستان | 1 دادوستد، خرید و فروش، معامله 2 تبادل، مبادله 3 تعامل 4 روابط پنهانی متقابل |
بدهیئت | بدترکیب، بدقواره، بدسیما، بدلقا، کریهالمنظر & خوشظاهر، خوشقواره، خوشمنظر |
بدهی | دین، قرض، وام & بستانکاری، طلب |
بدهیکل | بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بیقواره، زشت & خوشهیکل، خوشاندام، جمیل، جمیله |
بدی | زشتی، سیئه، شناعت، فساد، قباحت، قبح، معرت & خوبی، نیکی، حسنه |
بدیع | ابتکاری، بکر، بیسابقه، تازه، خوب، خوش، طرفه، عجیب، نادره، نادیده، نو، نوظهور، نیکو & کهنه |
بدیل | 1 اهلاله، سالک، صالح، عارف 2 جانشین 3 عوض، جایگزین 4 انتخاب، گزینه 5 شق |
بدیمن | بدقدم، بدشگون، شوم، شومقدم، ناخجسته، نامبارک، نامیمون، نحس & خوشیمن، سپیدپا، هماگون، مبارک، خجستهپی |
بدیمنی | بدشگونی، بدقدمیم، شومی، نحسی، نحوست & خوشیمن، میمون |
بدینسبب | ازاینرو، بدینلحاظ، بدینمناسبت، علیهذا |
بدینطریق | بدینسان، بدینگونه، بدیننحو، بدیننمط |
بدیهی | 1 آشکار، روشن، مبرهن، غیرقابلانکار، واضح، هویدا 2 مرتجل & غیربدیهی |
بذال | بخشنده، دستودلباز، کریم، وهاب & خسیس، کنس |
بذرافشان | 1 ظرفیت کاشت(زمین)، بذرافکن 2 بذرپاش 3 دستگاهبذرپاش |
بذرافشانی | بذرپاشی، تخمافشانی، دانهافشانی، کاشت، کاشتن & محصولبرداری، درو، برداشت |
بذر | برز، تخم، دانه، هسته & بر، ثمر، میوه |
بذل | بخشش، جود، دهش، سخا، عطا، کرم، نواله |
بذل کردن | بخشش کردن، کرم کردن، عطا کردن، جود کردن |
بذله | 1 جوک، شوخی، طیبت، لطیفه، مزاح، مطایبه، هزل 2 لباس کار & جد |
بذلهگو | شوخ، لطیفهپرداز، لطیفهگو، مزاح، مقلد، هزال & جدی |
بذلهگویی | شوخطبعی، لطیفهپردازی، هزل |
برآسودن | آرامش یافتن، آسوده گشتن |
برآشفتگی | 1 تغیر، خشم، عصبانیت، غضب & سکینه 2 پریشانی & آرامش |
برآشفتن | اسم 1 ازکورهدررفتن، خشمگین شدن، 2 خشم گرفتن، غضب کردن، تندی کردن 3 متغیر شدن 4 خشم، عصبانیت، تغیر، عصبیت |
بر | حرف 1 آغوش، بغل 2 پستان، پهلو، سینه 3 تن 4 کنار 5 بار، ثمر، ثمره، محصول، میوه 6 بلندی، فراز، بالا، برفراز، روی، صدر 7 در، به، 8 پهلو، ضلع 9 سود، فایده، نفع 01 علیه & له 11 روی 21 بالا & پایین 31 طرف، سوی 41 پیش، جلو 51 |
برآمدگی | آماس، باد، تورم، نفخ، ورم 2 برجستگی & فرورفتگی |
برآمدن | 1 بالا آمدن & پایین رفتن 2 طلوع کردن، آفتاب تابیدن & غروب کردن 3 پدیدار گشتن، پدید آمدن، ظاهرشدن، نمایان گردیدن، هویدا شدن & ناپدید شدن 4 ورآمدن 5 روییدن، رستن 6 سر زدن 7 متورم شدن، ورم کردن 8 به طول انجامیدن، طول کشیدن 9 |
برآمده | 1 برجسته، گوژ 2 بالاآمده 3 نامی، معروف، مشهور |
برآموده | |
برآورد | 1 ارزیابی، برانداز، تخمین، سنجش، تقویم 2 ارزشگذاری، قیمتگذاری 3 تخمین زدن، تقویم کردن |
برآورد کردن | ارزیابی کردن، تخمین زدن، تقویم کردن، تقویمنمودن |
برآوردن | 1 اجابت کردن، استجابت کردن، روا کردن، عملی ساختن 2 پذیرفتن، قبول کردن 3 بالا بردن، برافراختن، برافراشتن، بلند کردن 4 پروردن، پرورش دادن 5 استخراج کردن، بیرون کشیدن 6 انباشتن، پر کردن، مملو ساختن 7 اصلاح کردن، تعمیر کردن 8 |
برآورده شدن | 1 تحقق یافتن، عملی شدن، متحقق شدن 2 مستجاب شدن 3 روا شدن |
برآورده | 1 متحقق 2 مستجاب 3 روا |
برآیند | حاصل، منتج، نتیجه |
برائت | 1 بیگناهی، پاکی، تبرئه، معصومیت 2 بیزاری، تنفر، نفرت 3 خلاصی، رهایی، نجات 4 دوری، بری 5 اجازه، منشور 6 حماله 7 تبرئه شدن، رها شدن، مبرا شدن |
برائت جستن | 1 دوریجستن 2 بیزاری جستن، اظهار تنفر کردن |
برائت یافتن | بیگناهشناخته شدن، تبرئه شدن |
برا | & کند 2 جدی، قاطع 3 کارآ، کارآمد & ناکارآمد |
برابر | 1 جلو، روبهرو، رویارو، مقابل، مواجه نزد، 2 کفو، متساوی، مساوی، مستوی، همپایه، معادل، همارز، همتا، همسان، همسر، همسنگ، یکسان 3 علیالسویه 4 موافق 5 طبق & نابرابر |
برابرسازی | 1 تطبیق، مطابقت، معادله 2 یکسانسازی، معادلسازی، همگونسازی |
برابر شدن | 1 مواجهشدن، روبهرو شدن، رویارو شدن 2 مساویشدن، یکسان شدن، مطابق شدن 3 مطابقت کردن 4 مساوی شدن، به تساوی دست یافتن، به تساوی رسیدن 5 همتا شدن، همردیف شدن، همپایه شدن |
برابرنهاد | 1 برابرنهاده، آنتیتز & 1 تز 2 ستیز 2 معادل |
برابری | 1 تساوی، عدالت، مساوات، معادله، همتایی، همسانی، همسنگی، هموزنی 2 تطابق، مطابقت 3 تعادل & نابرابری |
برابری کردن | مساوی بودن، معادل بودن، همسنگ بودن، هموزن بودن |
برات | 1 سند پرداخت، حواله، حواله پرداخت 2 بخشش، عطیه |
برات شدن | 1 خطور کردن، ملهم شدن، در دل افتادن 2 حواله شدن & برات کردن |
بر | 1 احسان، خوبی، نیکوکاری، نیکی، نیکویی & سیئه 2 صدق، صلاح 3 طاعت 4 بخشش، عطیه |
برادر | 1 اخوی، داداش، کاکا & خواهر 2 دوست |
برادرانه | 1 برادروار & خواهرانه 2 دوستانه، مودتآمیز |
برادروار | برادرانه & خواهروار |
برادری | 1 اخوت، مساوات، مصادقت 2 دوستی، مودت |
براز | 1 بغاز، گاز 2 پینه، وصله 3 زینت، آرایش 4 آراستگی، زیبایی |
برازخ | برزخها، اعراف |
براز | 1 گه، غایط، مدفوع 2 سرگین 3 پلیدی، فضولات، نجاست |
برازندگی | 1 شایستگی، آراستگی 2 زیبندگی 3 استحقاق، سزاواری |
برازنده | درخور، زیبنده، سزاوار، شایان، شایسته، قابل، لایق، متناسب، ورجاوند & نامتناسب، نالایق |
برازیدن | 1 برازنده بودن، زیبندگی داشتن، زیبیدن، زیبا نمودن، زیبندهبودن، سزاوار بودن، شایسته بودن، طرازیدن 2 پینه کردن، وصله کردن |
براساس | برپایه، برحسب، برطبق، بهموجب |
براعت | اسم 1 بزرگواری 2 برتری، تفوق 3 فضیلت، کمال 4 بلاغت، فصاحت، شیوایی 5 برهمگان تفوق یافتن، بهکمال رسیدن، فضیلت یافتن، کمال یافتن 6 غالب آمدن |
بر افتادن | 1 از میان رفتن، نابود شدن، نابود گشتن، نیست شدن، ورافتادن & روآمدن 2 ملغا، منسوخ گشتن، منسوخ شدن، متروک شدن & متداول شدن، رایج گشتن، بابشدن 3 قلعوقمع شدن، منقرض شدن، انقراضیافتن 4 ازمد افتادن، دمده شدن & باب شدن، مد |
برافراشتن | 1 به اهتزازدرآوردن، افراشتن، بالا بردن، بلند کردن 2 برپا کردن، استوار کردن |
برافروختگی | 1 تغیر، خشم، غضب، قهر 2 تابش، 3 سرخی |
برافروختن | 1 روشن کردن، شعلهور ساختن، مشتعل ساختن & خاموش کردن 2 برافروخته شدن، به خشمآمدن، خشمگین شدن، غضبناک شدن & آرامشدن 3 سرخ شدن |
برافروخته | 1 مشتعل، شعلهور، روشن 2 خشمآلود، خشمگین، غضبناک، متغیر |
برافشاندن | 1 افشاندن، نثار کردن 2 پراکنده ساختن، پریشان کردن |
برافکندن | 1 بر داشتن، کنار گذاشتن 2 پوشاندن 3 از بین بردن، نابود کردن، برانداختن |
براق | 1 اسبتیزرو 2 مرکوبحضرت محمد (ص) (در شب معراج) مرکبحضرت رسول (ص) |
براق | تابان، درخشان، روشن، ساطع، شفاف، متلالی، مشعشع & تار، تیره، کدر، مات |
بر | الکن، زبانپریش |
بران | برا، برنده، تیز & کند |
برانداز | صفت s 1 دید زدن، نگریستن 2 برآورد، تخمین، سنجش 3 سرنگونساز، کودتاچی، کودتاگر |
برانداز کردن | 1 دید زدن، دیدن، ورانداز کردن 2 نگاه سطحی کردن، نگاه کردن 3 برآورد کردن، تخمین زدن، سنجیدن |
براندازی | 1 کودتا 2 برافکنی، حکومتستیزی 3 سرنگونی 4 سرنگونسازی 5 نابودی |
برانشی | آبشش |
برانکار | 1 تخت حملمریض |
برانگیختن | 1 به هیجانآوردن، تحریض کردن، ترغیب کردن، تشویق کردن، تهییج کردن 2 آنتریک کردن، تحریک کردن 3 وادار کردن، وا داشتن 4 مبعوث کردن، زنده کردن 5 روانه کردن |
برانگیخته | 1 مبعوث 2 تحریض، تحریکشده، واداشته |
برانگیزنده | صفت 1 محرک 2 مشوق |
براهمه | برهمنها |
براهین | ادله، برهانها، بینات، حجتها، حجج، دلایل، دلیلها، فرنودها |
برایا | آفریدگان، مخلوقات، موجودات |
برای | 1 از بهر، بهجهت، بهخاطر، بهسبب، بهعلت، بهقصد، به منظور 2 دربرابر، در عوض 3 محض 4 بهسوی، بهجانب، بهطرف |
برای اینکه، برای اینکه | 1 چون، زیرا 2 به منظور |
برایی | 1 برندگی، تیزی 2 برش، قاطعیت، کارآیی |
برباد دادن | 1 به باد فنادادن، پایمال کردن، تلف کردن، حیف و میل کردن، ضایع کردن، هدر رفتن 2 خراب کردن، ویران کردن، منهدم کردن & آباد ساختن، معمور کردن 3 نابود کردن، نیست کردن، معدوم ساختن & آفریدن، خلق کردن، هست کردن |
بر باد رفتن | 1 به بادفنا رفتن، پایمال شدن، تلف شدن، حیف و میلشدن، ضایع شدن، هدر رفتن 2 خراب شدن، ویران شدن، منهدم شدن & آباد شدن 3 نابودشدن، نیست شدن، فنا شدن، معدوم شدن |
بربادرفته | 1 پایمالشده، تلفشده، حیفومیل شده، ضایعشده، هدررفته 2 خرابشده، ویرانشده، منهدمشده & آباد شده، معمور 3 نابودشده، نیستشده، فناشده، معدومشده & هستییافته |
بربر | بیفرهنگ، نافرهیخته، نامتمدن، وحشی & متمدن، فرهیخته |
بربریت | بیفرهنگی، توحش، نافرهیختگی، وحشیگری |
بربط | تنبور، عود |
بر | بیابان، خشکی، دشت، زمین، فلات، قاره، هامون & بحر، دریا، یم |
برپا | 1 آباد، آبادان، ایستاده، برقرار 2 دایر 3 ایستاده، سرپا، قائم، منعقد & نشسته 4 معمور |
برپا داشتن | 1 آباد ساختن، آبادان کردن 2 برافراشتن، نصب کردن 3 بر پا کردن، برقرار کردن 4 اقامه کردن، انجامدادن 5 مجلس کردن |
برپا کردن | 1 برقرار کردن، تاسیس کردن، دایر کردن 2 مستقر کردن 3 برگزار کردن، برپا داشتن 4 به پا کردن |
برتافتن | 1 پیچیدن، تابدادن 2 برگردانیدن، رو گردانیدن 3 سرپیچیدن، اعراض کردن، روی برتافتن 4 تمکین ن کردن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن 5 تاب آوردن، تحمل کردن، برخود هموار کردن، طاقت آوردن & برنتافتن |
برتر | 1 اعلی، افضل، اولی، عالی، فایق، بالاتر، مرجح، والا & ادنی 2 بلندتر، رفیعتر |
برتری | 1 استیلا، اولویت، براعت، ترجیح، تفضل، تفوق، تقدم، رجحان، سبق، فضل، فضیلت، مزیت، منت 2 تفوق، تسلط 3 سلطه، چیرگی |
برتریطلب | 1 برتریجو، تفوقجو 2 تعالیخواه 3 استیلاطلب، استیلاجو |
برتریطلبی | 1 برتریجویی، تفوقجویی 2 تعالیخواهی 3 استیلاجویی، استیلاطلبی |
برثن | پنجه، چنگال، چنگ، مخلب |
برجا | 1 ثابت، مستقر & متزلزل 2 باقی، برقرار، پابرجا، پایا، پایدار & ناپایدار |
برج | خرج غیرضروری، هزینههایغیراساسی & خرج |
برجستگی | 1 برآمدگی، تحدب 2 بلندی 3 امتیاز، برتری، تشخص، تمایز 4 عمدگی، اهمیت |
برجستن | 1 پریدن، 2 برجهیدن، جستن، جهیدن، 3 وثوب 4 تپیدن، جنبیدن 5 شتافتن |
برجسته | 1 سرآمد، عالی، عمده، فحل، شاخص، مبرز، متشخص، متمایز، مشخص، ممتاز، مهم 2 چشمگیر، نمایان 3 برآمده، محدب 4 پسندیده، خوب 5 چالاک، چست |
برج | 1 شهر، ماه 2 بارو، حصار، حصن، دژ، قلعه 3 کوشک، کاخ، قصر 4 ساختمان چند طبقه، آسمانخراش |
برجوبارو | بارو، حصار، دژ، قلعه |
برجیس | مشتری |
برچسب | 1 اتیکت 2 انگ، نسبت ناروا |
برچیدن | 1 دانه چیدن 2 انتخاب کردن، برگزیدن، گزینش کردن 3 جمعآوری کردن، جمع کردن، گرد آوردن 3 تعطیل کردن، منحل کردن |
برچیده | 1 منحل، تعطیل 2 جمعآوریشده |
برحسب | براساس، برطبق، مطابق، موافق |
برحسبظاهر | ظاهراً، علیالظاهر |
برحق | 1 راستین، حقیقی، بهحق، حقه & ناحق 2 محق، حقدار 3 فیالواقع |
برخاستن | 1 ایستادن، بهپاخاستن، برپا شدن، بلند شدن 2 بیدار شدن 3 بردمیدن، سر زدن 4 برآمدن، طلوع کردن 5 شوریدن، شورش کردن، طغیان کردن، عصیان کردن، قیام کردن 6 متصاعد شدن 7 پدیدآمدن، آغاز شدن، در گرفتن 8 پیش آمدن، اتفاق افتادن، |
برخ | 1 پاره، حصه، قسمت، لخت 2 حظ، نصیب |
برخور | برخوردار، بهرهمند، بهرهور، متمتع، منتفع |
برخوردار | بهرهمند، بهرهور، رستیخوار، کامیاب، متمتع، متنعم، محظوظ، مستفید، مستفیض، منتفع & محروم |
برخورداری | استفاده، انتفاع، بهرهجویی، بهرهمندی، بهرهوری، تمتع & محرومیت |
برخورد | 1 تماس، دیدار، ملاقات 2 رفتار، سلوک، معامله 3 اصابت، التقا، تلاقی 4 زدوخورد 5 مشاجره (لفظی)، درگیری 6 اصطکاک 7 تصادم، تصادف 8 شیوه رفتار |
برخورد کردن | 1 برخوردن، به هم رسیدن، ملاقات کردن 2 تصادف کردن، تصادم کردن 3 تلاقی کردن، مصادفشدن |
بر خوردن | 1 قاطی شدن، مخلوط شدن 2 راه یافتن |
برخه | 1 بهره، نصیب 2 عددکسری، کسر 3 پاره، جزء، حصه & اعشاری، عدد صحیح |
برخی | 1 بعضی، پارهای، تعدادی، چندی، شماری 2 جاننثار، فدایی، قربانی 3 نثار، فدا، قربان |
بردابرد | آشوب، غوغا، فتنه |
بر دادن | ثمر دادن، به ثمرنشستن، به بار آمدن، به بر نشستن |
بردار | حامل، خطحامل |
بردار | 1 مثمر، ثمردار، باردار، میوهدار 2 مصلوب |
برداشت | 1 استنباط، استنتاج، بازیافت، تلقی، درک، دریافت 2 جمعآوری، حاصل، حاصلبرداری، محصولبرداری & کاشت، داشت 3 بهرهبرداری کردن، ضبط 4 اخذ، بازستانی، دریافت & پرداخت 5 بردباری، تحمل، صبر & نابرداری، بیتابی |
بر داشتن | 1 با خود بردن، همراه بردن 2 اخذ کردن، گرفتن 3 برداشت کردن 4 برطرف کردن، از بین بردن 5 ازاله کردن، زایل کردن 6 بلند کردن، دزدیدن، ربودن، کش رفتن 7 برچیدن، اختیار کردن، انتخاب کردن، حاصلبرداری کردن، درو کردن، محصولبرداری کردن |
بردبار | آرام، باحوصله، پرشکیب، حلیم، حمول، خویشتندار، رزین، شکیبا، صابر، صبور، متحمل & کمصبر، ناشکیبا، نابردبار، کمحوصله |
بردباری | تاب، تحمل، حلم، حوصله، شکیب، شکیبایی، صبر، صبوری، طاقت & ناشکیبایی، کمحوصلگی، ناشکیبی |
برد | 1 برودت، سرما، سوز & حر 2 پرنیان 3 حجر، سنگ & کلوخ |
برد | 1 سود، نفع 2 تیررس 3 پیروزی، ظفر & باخت 4 پارچه کتانی |
بردگی | 1 اسارت، 2 بندگی، زرخریدی، غلامی، کنیزی، & آزادگی |
بردمیدن | 1 دمیدن 2 سر زدن، طلوع کردن & غروب کردن 3 رستن، روییدن، سبز شدن & خشکیدن 4 برخاستن، بلند شدن 5 بردمیدن، فوت کردن 6 جوشیدن، فوران کردن |
بردن | 1 جا به جا کردن، حمل کردن، منتقل کردن، حرکت دادن & آوردن 2 سود بردن، نفع کردن & ضرر کردن، زیان کردن 3 برد کردن 4 برنده شدن، پیروز شدن، پیشافتادن، شکست دادن & باختن، شکستخوردن 5 بر داشتن، پاک کردن، زدودن، ستردن 6 مستلزم بودن، |
برده | 1 اسیر، بنده، خادم، زرخرید، عبد، عبید، غلام، کنیز، مملوک & آزاد، حر 2 مطیع، گوشبهفرمان 3 هواخواه افراطی |
بررسی | امعان، بازدید، بازبینی، تتبع، تجسس، تحقیق، تعمق، تفحص، جستجو، رسیدگی، غور، کاوش، مداقه، مطالعه، ملاحظه، نظارت، وارسی |
بررسی کردن | تحقیق کردن، رسیدگی کردن، وارسی کردن، مطالعه کردن، پژوهش کردن |
برز | 1 بالا، قد، قامت 2 تنه، ساقه 3 ارتفاع، بلندی، پشته 4 بزرگی، جلال، شکوه، عظمت 5 زیبایی |
برز | 1 بذر، تخم، دانه 2 زراعت، کاشت، کشاورزی، کشت |
برزخ | اسم 1 درهم، دلخور، دمغ، گرفته 2 بور 3 ناخرسند، ناخشنود، ناراضی 4 حایل، حاجز 5 فاصله 6 اعراف، عالم بالا، عالم مثال |
بر زدن | خیره شدن، مستقیمنگاه کردن، زل زدن |
بر زدن | قاطی کردن(ورقبازی) |
برزگر | حارث، دهقان، رعیت، زارع، کشاورز، کشتگر & ارباب |
برزن | 1 کوچه، کوی، محله، ناحیه 2 شهرداری منطقه |
برزنگی | 1 سیاه زنگی، سیاهپوست 2 کاکا سیاه |
بر | صفت 1 زیاد، بسیار، متعدد 2 گروه، دسته، عالم |
برزیگر | برزکار، برزگر، برزهگر، دهقان، زارع، فلاح، کشاورز، کشتکار، کشتگر & ارباب |
بزور | پرزور، پرتوان، زورمند، قوی & ضعیف، ناتوان |
برساخته | جعلی، ساختگی، مصنوعی، غیرواقعی & واقعی، حقیقی |
برسو | فوقانی عالی، |
برش | 1 بریدگی، شکاف 2 بریده، تقطیع، جدایی، فصل، قطع 3 قاش، قاچ 4 کارآیی، توان، برایی، قاطعیت 5 تیزی 6 بریدن |
برشتن | 1 برشته کردن، بریان کردن 2 تف دادن، تفت دادن، بو دادن 3 سوخاری کردن |
برشته | بریان، بلال، پخته، تفتداده، تفتیده |
برشکستن | 1 شکستن 2 شکست دادن، مغلوب کردن، مقهور ساختن 3 پریشان کردن |
برشمردن | 1 شمارش کردن، شماره کردن، شمردن، حساب کردن 2 بازگو کردن، بیان کردن، ذکر کردن، باز گفتن 3 به حساب آوردن، قلمداد کردن، محسوب داشتن |
برص | پیسی |
برطبق | برحسب، بروفق، مطابق، حسب |
برطرف | 1 رفع، منتفی 2 از میان رفته، ناپدید، معدوم، نابود |
برطرف شدن | 1 ازبین رفتن، از میان رفتن، زایل شدن 2 نیستشدن، نابود شدن 3 مرتفع شدن 4 حل شدن، فیصله یافتن 5 تمام شدن، به پایان رسیدن |
برطرف کردن | 1 مرتفع ساختن، رفع و رجوع کردن 2 حل کردن، فیصله دادن، حل کردن 3 از بین بردن، نابود کردن |
برعکس | 1 باژگونه، وارو، وارونه، واژگونه 2 برخلاف، برضد 3 بالعکس 4 بهرغم 5 خلاف |
برف | ثلج، بشک، فنجا & باران، تگرگ |
برفی | 1 برفآلود 2 پربرف 3 برفزا & تگرگزا، بارانزا 4 برفروب، برفپاروکن |
برق | صفت 1 آذرخش، صاعقه 2 الکتریسیته، کهربا 3 بارقه، جرقه 4 الکتریک 5 تلالو، جلا 6 درخشش، درخشندگی 7 سریع، باسرعت، برقآسا |
برقآسا | صفت بهسرعت، تند، سریع برقی، & کند، بهتانی |
بر | قاطی، مخلوط |
برقرار | 1 استوار، پابرجا، پایدار، ثابت & ناپایدار، نااستوار 2 جاوید، مدام & زودگذر 3 مستقر 4 معین، مقرر |
برقرار شدن | 1 ایجادشدن 2 برپا شدن، دایر شدن |
برقرار کردن | 1 ایجاد کردن، به وجود آوردن 2 برپا کردن، دایر کردن 3 تعیین کردن، معین کردن |
برق زدن | درخشیدن، متلالو شدن، تلالو داشتن |
برقع | روبند، روبنده، مقنعه، نقاب |
برقکار | الکتریسین، برقی، تعمیرکار برق |
برقی | صفت 1 برقکار، سیمکش 2 منسوب به برق 3 شتابان، سریع، برقآسا، شتابنده |
برکت | 1 خیر، رحمت، نعمت، 2 سعادت، فیض، نیکبختی 3 خجستگی، یمن 4 افزایش، افزونی، زیادنی، فروانی، فزونی، نزل، وفور |
برکشی | ارتقا، ترقی & تنزل |
بر کشیدن | خارج کردن، درآوردن 2 کشیدن 3 سر دادن، برآوردن 4 بالا بردن 5 ترقی دادن، بلندمرتبه گردانیدن، ارتقا مقام دادن 6 برگرفتن، کنار زدن 7 برافراشتن، بلند کردن 8 رسم کردن، نقاشی کردن 9 پروردن، |
برکنار | صفت 1 خلع، مخلوع، مرخص، معزول، منفصل & منصوب 2 دور، بری، مبرا |
برکنار شدن | معزولشدن، عزل شدن، خلع شدن، منفصل شدن & منصوب شدن |
برکنار کردن | معزول کردن، عزل کردن، خلع کردن، منفصل کردن & منصوب کردن، برگماشتن |
برکناری | انفصال، خلع، عزل & انتصاب، برگماری |
برکندن | 1 از ته کندن، کندن 2 از ریشه درآوردن، ریشهکن کردن 3 جدا کردن، بریدن & نشاندن 4 نابود کردن، ازبین بردن 5 دور کردن |
برکه | آبانبار، آبدان، آبگیر، استخر، برم، تالاب، غدیر |
برگچه | برگک، برگکوچک |
برگردان | 1 ترجیع 2 عکس، وارو 3 ترجمه |
برگرداندن | 1 بازگرداندن، برگردانیدن 2 برگشت دادن، بازگشتدادن، پس دادن 3 وارو کردن 4 پشتورو کردن 5 واژگون کردن 6 تغییر دادن 7 ترجمه کردن 8 بالا آوردن، استفراغ کردن، قی کردن 9 واژگون کردن 01 سرنگون کردن، به زمینانداختن 1 |
برگرفتن | اخذ کردن، اقتباس کردن، بر داشتن، گرفتن |
برگرفته | ماخوذ، مقتبس |
برگریزان، برگریزان | پاییز، خریف، خزان & بهار |
برگزار کردن | 1 برپاداشتن، ترتیب دادن، برپا کردن، منعقد کردن 2 انجام دادن 3 ادا کردن، بهجا آوردن 4 سپری کردن |
برگزاری | 1 انجام، اجرا 2 ادا، به جاآوری |
برگ زدن | حقه زدن، فریبدادن، نیرنگ بکار بستن |
برگزیدن | انتخاب کردن، اختیار کردن، پسند کردن، پسندیدن، گزینش کردن |
برگزیده | صفت زبده، صفی، گزیده، مبعوث، مختار، مرجح، ممتاز، منتخب، نخبه |
برگشت | 1 بازآیی، بازگشت، رجعت، عود، عودت، مراجعت 2 عدول، معطوف |
برگشتن | اسم 1 بازآمدن، 2 رجعت کردن، مراجعت کردن 3 سرنگونشدن، واژگون شدن 4 منصرف شدن 5 مرتدشدن 6 تغییر یافتن، تغییر کردن 7 ارتداد، انصراف & رفتن، عازم شدن 8 تغییر جهتدادن 9 عدول کردن 01 نامساعد شدن 11 برگشت خوردن |
برگ | 1 صفحه، فیش، ورق، ورقه 2 اسباب، دستگاه، ساز، سامان، نوا 3 آذوقه، توشه 4 آهنگ، عزم، قصد 5 تمایل، رغبت، میل 6 التفات، پروا، توجه 7 نغمه 8 تاب، توان، طاقت، یارا |
برگماری | انتصاب، نصب & برکناره |
برگماشتن | انتصاب کردن، برگماردن، گماشتن، مامور کردن، ماموریتدادن، منصوب کردن |
برگه | 1 ورق، ورقه، تکه کاغذ 2 جواز، تاییدیه 3 سند، مدرک 4 فیش 5 برشمیوههای خشک شده |
برلیان | صفت 1 الماستراشخورده، الماس خوشتراش، الماس شفاف 2 براق، درخشان، درخشنده، شفاف |
برم | 1 آبگیر، استخر، برکه، تالاب، غدیر 2 بند، سد کوچک |
برملا | 1 آشکار، ظاهر، علنی، عیان، فاش 2 رسوا 3 افشا 4 ابراز |
برمنش | 1 خودخواه، خودپسند 2 مغرور، متکبر، پرافاده، متفرعن |
برمنشی | 1 خودخواهی، خودپسندی 2 غرور، تکبر، افاده، تفرعن |
برمنشی کردن | 1 خودستایی کردن، خودپسندی کردن 2 مغرورشدن، تکبر ورزیدن، افاده کردن، تفرعن فروختن |
برنا | 1 جوان، شاب، فتا، نوجوان 2 خوب، ظریف، نیک & پیر، جاافتاده، زال، سالخورده، شیخ، کلانسال، کهنسال، مسن، معمر |
برنامه | پروگرام، دستور کار، طرح، نقشه |
برنامهریزی | طرحریزی، نقشهریزی |
برنایی | جوانی، شباب، نوجوانی & کهولت، پیری |
برنج | 1 آلیاژ مس و روی وسرب 2 شلتوک 3 پلو |
برنجزار، برنجزار | برنجار، شالیزار، برنجستان |
برندگی | 1 برایی، تیزی 2 برش، قاطعیت، کارآیی & کندی |
برنده | 1 بران، برا، تند، تیز 2 قاطع & کند 3 موثر، کاری 4 زایلکننده |
برنده | 1 پیروز، فاتح، قهرمان 2 حامل & بازنده |
برنز | آلیاژ مس و قلع، مفرغ |
برنزه | به رنگ برنز |
برنش | نایژه، قصبالریه |
برنشیت | ورم ریه، ورم نایژهها |
بروبر | بادقت، خیرهخیره، خیره، زلزده |
بروبرگرد | چونوچرا، شک، تردید |
بروبوم | بوم و بر، زمین، سرزمین، اقلیم، ملک |
بروت | سبلت، سبیل، شارب & ریش، محاسن |
بروج | 1 ابراج 2 برجها، دژها، قلعهها 3 ماهها |
برودت | 1 خنکی، سردی، سرما & حرارت 2 سردیمزاج |
برودتزا | خنک کننده، سرمازا & حرارتزا، گرمازا |
برودری | زریدوزی، قلابدوزی، گلدوزی، ملیلهدروزی |
بروز | 1 ابراز، پیدایی، پیدایش، تجلی، ظهور، نمایش، نمود 2 آشکار شدن، پدیدار شدن، نمایان شدن & پنهان شدن، مخفیشدن، نهان شدن |
بروز دادن | اظهار کردن، ابراز کردن، آشکار ساختن، فاش ساختن، فاش کردن & نهفتن، نگفتن |
بروفق | برابر، برحسب، برطبق، مطابق، موافق & بهرغم |
برو | 1 کاری، زرنگ، چالاک 2 بادپا 3 سریع |
برومند | 1 بارور، مثمر، میوهدار 2 قوی، رشید، نیرومند محکم 3 برخوردار، بهرهور، کامروا، کامیاب 4 خرم، شاداب 5 آبرومند |
برون آمدن | 1 خارجشدن & داخل شدن 2 دمیدن، روییدن، سرزدن، سبز شدن |
برون | 1 بیرون، خارج & درون 2 ظاهر، برونه & باطن، درونه 3 مستثنا |
برون شهری | بیابانی، جادهای، خارج از شهر & درونشهری |
برهان آوردن | دلیلآوردن، استدلال کردن، حجت آوردن |
برهان | بینه، حجت، دلیل، فرنود |
برهم | 1 آمیخته، انباشته، انبوه 2 پریش، پریشان، درهم، مضطرب 3 شوریده، مضطرب |
برهم زدن | 1 به همزدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن 2 پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن 3 از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بینظم کردن، مختل کردن 4 خراب کردن |
برهمن | 1 پیشوای دینیبرهمایی، برهمند 2 برهمایی |
برهنگی | عریانی، عوری، لختی & پوشیدگی، مستوری |
بره | صفت 1 نوزاد گوسفند 2 حمل، برج حمل 3 آهوبچه 4 مطیع، تسلیم، بیاراده |
برهنه | 1 پتی، عاری، عریان، عور، لاج، لخت، نامستور & پوشیده، مستور 2 فقیر، مستمند، بینوا، تنگدست |
برهوت | بیابان، صحرا، کویر |
برهه | پارهای از وقت، روزگار، مرحله، مرحلهای از زمان |
بریات | 1 حسنات 2 عامالمنفعه |
بری | ارضی، خاکی، زمینی & 1 بحری 2 بیابانی |
بریان | 1 برشته، تفته، کباب، مسمن، بلال، تفتیده & آبپز 2 ملتهب، مضطرب، پرسوزوگداز |
بریان کردن | برشته کردن، بلال کردن، تف دادن، کباب کردن |
بری | 1 بیزار، منزجر، متنفر 2 تهی، دور، عاری، محترز، 3 مصون 3 بیگناه، پاک، مبرا |
برید | 1 پست، چپر، چاپار 2 پیک، قاصد 3 پستچی، نامهرسان، نامهبر |
بریدگی | 1 انشقاق، انقطاع، برش، تقیطع، قطع 2 جدایی 3 پارگی، دریدگی 4 زخم |
بریدن | فعل 1 قطع کردن، قطع & پیوند دادن 2 گسستن، گسیختن & پیوستن 3 اره کردن، قیچی کردن، برش دادن، چیدن 4 دریدن، شکافتن، 5 برش دادن 6 جدا شدن، قطع رابطه کردن & پیوستن 7 جدایی انداختن 8 عبور کردن، گذشتن، طی کردن 9 تعیین کردن، مقرر کردن |
بریده | 1 جدا، قطع، گسسته، منقطع 2 ناامید، وازده & امیدوار |
بریزن | 1 اجاق، بریجن، تابه، تنور، فر 2 پرویزن، خاک بیز، غربال |
بریشم | ابریشم |
بریشمنواز | صفت چنگنواز، چنگی، ساززن، نوازنده |
بریگاد | 1 جوخه 2 تیپ |
برین | صفت بالایی، اعلی & فرودین |
بریه | بیابان، صحرا، وادی |
بریه | خلق، مخلوق، مردم، ناس |
بزاز | پارچهفروش، جامهفروش |
بزازی | 1 پارچهفروشی، شغلپارچهفروش 2 مغازه پارچهفروشی |
بزاق | آبدهان، تف، خدو، خیو |
بزدل | آهودل، ترسان، ترسنده، ترسو، جبان، جبون، خایف، کمجرات، کمدل & شجاع، نترس، شیردل |
بزدلی | ترس، ترسویی، جبن، جبونی، مخافت، هراس & شجاعت، شهامت، نترسی |
بزرگ | 1 ارجمند، بابا، خداوند، خواجه، رئیس، سر، سرپرست، سرور، شخیص، عالیقدر، کبیر، کلان، محتشم، معظم، مولا، مهتر & بنده، کهتر 2 خطیر، عظیم، مهیب 3 تنومند، جسیم، عظیمالجثه، کوهپیکر، گنده 4 عریض، فراخ، گسترده، گشاد، وسیع & کمعرض 5 ارشد |
بزرگان | مهان، رجال، سران، اعاظم |
بزرگجثه | تناور، تنومند، سمین، عظیمالجثه، فربه، گنده |
بزرگداشت، بزرگداشت | 1 اعزاز، اعظام، تبجیل، تجلیل، تعظیم، تکریم، توقیر، گرامیداشت، نکوداشت & تحقیر 2 احترام، حرمت، رعایت |
بزرگ داشتن | محترمشمردن، گرامی داشتن، نکو داشتن احترامگذاشتن، تکریم کردن، معزز داشتن، عزیز داشتن & کوچک شمردن |
بزرگراه، بزرگراه | آزادراه، اتوبان، شاهراه & کورهراه |
بزرگزاده | 1 اصیل، شریف، نژاده 2 نجیبزاده، نسیب |
بزرگسال، بزرگسال | 1 بالغ، رشید 2 پیر، جاافتاده، سالخورده، سالدیده، سالمند، کلانسال، مسن & خردسال |
بزرگسالی، بزرگسالی | سالدیدگی، سالخوردگی، سالمندی، کلانسالی، کهولت & خردسالی |
بزرگ شدن | 1 رشد کردن، نمو کردن 2 بالغ شدن، برومند شدن، رشید شدن 3 تنومند شدن، جسیم شدن، گندهشدن & کوچک شدن 4 چاق شدن، فربه شدن & لاغر شدن 5 ستبر شدن، ضخیم شدن، کلفتشدن 6 عظیم شدن، گسترده شدن، وسیع شدن 7 پرتوان شدن، توانا شدن & نات |
بزرگ کردن | 1 بارآوردن، پرورش دادن، پروراندن 2 تربیت کردن 3 تروخشک کردن، مراقبت کردن 4 آگراندیسمان کردن، مبالغه کردن، مهم جلوه دادن، اغراق کردن |
بزرگمنشی | 1 علوطبع، مناعت 2 بزرگواری |
بزرگنمایی | 1 اغراق، مبالغه 2 آگراندیسمان & کوچکنمایی |
بزرگوار | ارجمند، بلندقدر، سرور، شرافتمند، شریف، عالیقدر، عظیمالشان، فخیم، گرامی، مجید، محترم، معز، معظم، مفخم، مکرم، نبیل، نبیه، والاگهر & بیشرف، حقیر، ذلیل، زبون |
بزرگوارانه | قید 1 جوانمردانه 2 توام با بزرگواری 3 سخاوتمندانه |
بزرگواری | ارجمندی، بزرگی، حمیت، عظمت، علو، کبریا، کرامت & حقارت، خردی |
بزرگی | 1 احتشام، بزرگواری، بلندمرتبگی، عظمت، علو، مجد، نبل، نجابت، والایی 2 بلوغ، رشد 3 فراخی، کلانی، وسعت & خردی، کوچکی |
بزک | 1 آرایش، پیرایه، توالت، خودآرایی، زینت، سرخاب 2 آبوتاب |
بزک | بزغاله، بچه بز، بز کوچک، کهره & بره، قوچ |
بزمآرا | 1 مجلسآرا، بزمافروز، محفلآرا & رزمآرا 2 شورآفرین، نشاطآفرین 3 ساقی |
بزم | انتعاش، جشن، سور، ضیافت، عیش، مجلس، مجلس عیشونوش، محفل، انس، میهمانی 1 & رزم 2 ماتم |
بزمگاه | 1 بزمگه، بزمه، مجلسعیشونوش & رزمگاه، رزمگه 2 عشرتکده، عشرتگاه & ماتمکده، ماتمسرا |
بزمی | صفت 1 بزمنشین & رزمی 2 مناسب بزم، مربوط به بزم 3 عیاش، خوشگذران، عشرتطلب |
بزن | 1 بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکهبزن & بخور 2 جنگی، دعوایی، کتککار & کتکخور 3 پرزور، زورمند، قوی، نیرومند & ضعیف، ناتوان |
بزنبهادر | شجاع، قدرتمند، دعوایی، بزن، پرزور |
بزنگاه | 1 دزدگاه، کمینگاه، کمینگه، لورگاه، مکمن 2 میعادگاه، وعدهگاه 3 لحظه حساس |
بزن و بکوب | 1 بزنبزن، دعوا، کتککاری 2 مجلس رقص وپایکوبی، بزن و برقص |
بزه | 1 اثم، خطا، خطیئه، ذنب، گناه، معصیت & ثواب 2 تقصیر، جرم، جنایت 3 حیف، جور، ستم |
بزهکار، بزهکار | صفت بزومند، تبهکار، خاطی، خطاکار، عاصی، عصیانگر، گناهکار، مجرم، مذنب، مقصر & بیگناه |
بژ | قهوهای روشن، نخودی تیره |
بژول | کعب، قوزک پا |
بسا | 1 بسیار، چه بسیار 2 شاید، احتمالا |
بساتین | بستانها، پالیزها، جالیزها، باغها، بوستانها & صحاری، بیابانها |
بساز | 1 خرسند، سازشگر، موافق، سازگار، قانع & ناسازگار 2 آماده، ساخته، مهیا & نامهیا |
بسازوبفروش | بسازوبنداز |
بساطت | 1 بیتکلفی، سادگی & پیچیدگی، غموض 2 خوشرویی، گشادهرویی 3 شیرینزبانی، لطفوگفت، لطیفهگویی، ملاطفت 4 فراخی، گشادی |
بساط | 1 فرش، گستردنی 2 اثاث، اثاثیه، اسباب، دستگاه، لوازم، متاع 3 ادیم، خوان، سفره 4 عرصه، میدان 5 مجلس، محفل، محضر 6 پهنه، عرصه، گستره |
بس | قید 1 اکتفا، بسندگی، 2 بسنده، کافی، مکفی 3 فقط 4 بسا، بسیار، زیاد، فراوان، کثیر، متعدد & اندک، پشیز، قلیل، کم، ناچیز |
بسامان | eb[صفت 1 آراسته، آماده 2 بقاعده 3 سامانیافته، مرتب، منتظم، منظم & نابسامان |
بسامد | 1 تکرار، تناوب، فرکانس، کثرتوقوع 2 تردد |
بسان | شبیه، قرین، مانند، مثل، نظیر، همانند، بهسان |
بساوایی | 1 لامسه 2 لمس & چشایی، بویایی، بینایی |
بساوش | بساوایی، لامسه، لمس |
بساویدن | بسودن، لمس کردن & چشیدن، بوییدن |
بستان | 1 بوستان 2 گلزار، گلستان، باغ 3 پالیز، جالیز & راغ، صحرا، بیابان، کویر |
بستانکار، بستانکار | داین، طلبکار، وامخواه & بدهکار، مدیون، وامدار |
بستانی | صفت 1 بوستانی 2 پالیزبان، جالیزبان، بستانچی 3 باغبان، گلکار |
بست | 1 باغ، گلزار، میوهزار 2 پشته، زمین ناهموار، گریوه 3 محور سنگ آسیا 4 گندم برشته، گندم بریان |
بست | اسم 1 بند، قید، چفت، سد 2 مسدود 3 عقده، گره، گیره، گیر 4 تحصن 5 تحصنگاه، بستگاه 6 ششنخود تریاک |
بستر | 1 تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رختخواب، فراش 2 قشر، لایه 3 مجرای رودخانه |
بسترسازی | زمینهسازی، تمهید مقدمه |
بستری | بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهتزده & سالم، سرحال |
بستری شدن | بستریگشتن، بیمار شدن، مریض شدن، ناخوش گردیدن |
بستگان | اقربا، اقوام، خویشان، فامیل، کسان، نزدیکان، وابستگان، وابستهها & اغیار، بیگانگان |
بستگی | 1 ارتباط، پیوستگی، پیوند، خویشاوندی، خویشی، رابطه، علقه، قرابت 2 مشروط، منوط، وابسته |
بستگی داشتن | 1 وابسته بودن، منوط بودن، مشروط بودن 2 خویشاوند بودن، قرابت داشتن 3 پیوند داشتن، مرتبط بودن، رابطه داشتن |
بست نشستن | تحصنجستن، تحصن کردن، متحصن شدن، پناه گرفتن & بست شکستن |
بستنشین | اعتصابی، متحصن، بستی، بستچی |
بستن | 1 فراز کردن، قفل کردن، کلون کردن & باز کردن، وا کردن گشودن، 2 تعیین کردن، مقرر کردن، منعقد کردن & فسخ کردن 3 گره زدن 4 سد کردن، مسدود کردن & آزاد کردن، باز کردن 5 راهبندان کردن، قرق کردن 6 ورچیدن جمع کردن(بساط و )، تعطیل کرد |
بستوه | بهتنگآمده، درمانده، ذله، ستوه، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل بیچاره، 2 دلتنگ، مغموم، ملول |
بستهبندی | 1 عدلبندی، جعبهبندی 2 پیچیدن |
بسته | اسم 1 قفل، مقفل & باز 2 محدود، محصور، مسدود & آزاد، باز، نامحدود 3 دلمه، لخته، منعقد 4 منجمد، یخزده 6 گرفته 7 مقید 8 جعبه، محموله، ملفوفه 9 بند، عدل 1 0 بستگی، تابع، منوط، وابسته 11 افسونشده 21 عنین & باز 31 تعطیل & باز |
بسزا | درخور، سزاوار، شایان، شایسته، عمده، مهم |
بسط | 1 اتساع، توسعه، فراخی، گسترش، وسعت 2 اطاله، تفصیل، توضیح، شرح 3 انبساط 4 باز کردن، گشادن، گشودن 5 گستردن، گسترانیدن & قبص 6 انتشار، پراکنش، پراکندن |
بسطت | 1 توسعه دادن، گستردن بسط دادن، 2 به تفصیل گفتن، مشروح ساختن 3 سعت، گشادگی، فسحت 4 وسعت، گسترش 5 وفور، فراوانی، کثرت |
بسط دادن | 1 گسترشدادن، وسعت بخشیدن 2 شرح دادن، به تفصیلبیان کردن |
بس کردن | 1 اکتفا کردن، بسنده کردن 2 کفایت کردن 3 به پایان رساندن، تمام کردن 4 باز ماندن، متوقف شدن |
بسمل | اسم 1 ذبح، قربانی، نحر 2 سربریده، سربریدن، ذبح کردن، 3 بردبار، حلیم |
بسند | 1 بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی 2 تمام، کامل 3 سزاوار، شایسته |
بسندگی | بس، کافی، کفایت، کمال |
بسنده | اسم 1 اکتفا، بس، 2 بند، کافی، مکفی، وافی، کامل 3 سزاوار، شایسته 4 قناعت، کفایت |
بسندهکار | قانع، راضی، خشنود |
بسندهکاری | 1 اکتفا، قناعت 2 خشنودی، رضایت |
بسنده کردن | 1 اکتفا کردن، بس کردن، قناعت کردن، کفایت کردن 2 خشنود شدن، راضی گشتن، قانع شدن |
بسودن | 1 بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن 2 آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن |
بسیار | انبوه، بس، بسی، بغایت، بیاندازه، بیحد، بیش، بیشمار، بیمر، بینهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت & اندک، قلیل، کم |
بسیارخوار | اکول، پرخور، پرخوار، شکمو & کمخور |
بسیاری | تکثر، غزارت، فراوانی، کثرت، وفور & کمی |
بسی | صفت بسیار، خیلی، زیاد، فراوان & کم، اندک |
بسیج | 1 ابزار، اسباب، سامان، وسایل 2 آمادگی، آمادهسازی، تدارک، تمهید 3 جنگافزار، سلاح 4 سازوبرگ 5 اراده، عزم، قصد، میل |
بسیجیدن | آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، ساماندادن، مهیا ساختن 2 آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن |
بسیجیده | آماده، حاضر، مهیا، بسته میان |
بسیط | اسم 1 بسیطه، ساده، عنصر مفرد & مرکب 2 بیغش، خالص، ناب 3 فراخ، گسترده، گشاد، گشاده، وسیع 4 طبیعی، غریزی، فطری، 5 پهنه، صحنه، عرصه، فراخنا، گستره 6 احمق، کانا 7 زودباور، خوشباور 8 سلیم 9 زمین، ارض، کره زمین |
بسیم | خرم، خوشحال، خندان، خوشرو، شادمان، گشادهرو، مسرور |
بشارت | خبرخوش، مژدگانی، مژده، نوید & انذار |
بشارت دادن | خبر خوشدادن، مژده دادن |
بشاش | ابروگشاده، بانشاط، بسام، خرم، خشنود، خندان، خوشخو، خوشرو، شاد، شادمان، شنگول، گشادهرو، نیکرو، هیراد & مغموم، درهم، بقکرده، گرفته |
بشاشت | 1 ابتسام، خوشرویی 2 خوشی، شادمانی، نشاط 3 گشادهرویی، تازهرویی 4 خوشمنشی |
بشخصه | شخص |
بش | صفت 1 دیم 2 بسیم، تازهرو، خوشبرخورد 3 خوش 4 خوشمره، لذیذ 5 بست، بند 6 یال، کاکل |
بشر | آدم، آدمی، آدمیزاد، آدمیزاده، انسان، مردم، ناس & حیوان |
بشرح | قید 1 بهتفصیل، مبسوط، مشبع، مشروح، مفصل، 2 تفصیلا، مفصلاً |
بشردوست | انساندوست، مردمگرا، نوعپرور، نوعدوست |
بشردوستانه | انساندوستانه، نوعپرورانه، مردمگرایانه |
بشردوستی | قید نوعدوستی، نوعپروری، مردمگرایی، انساندوستی |
بشره | 1 پوست، جلد 2 غشا 3 چهره، رخ، روی، صورت |
بشریت | آدمیت، انسانیت، مردمی & حیوانیت |
بشقاب | ظرف، غذاخوری، دیسکوچک |
بشکاری | |
بشک | 1 مو، کاکل 2 مجعد، تابدار |
بشکوه | باشکوه، باهیبت، شکوهمند، فرمند، مجلل & بیشکوه |
بشکه | 1 پیت، چلیک 2 واحداندازهگیری نفت 3 بسیار چاق، خیکی |
بشو | شدنی، ممکن & نشدنی، ناممکن، محال |
بشیر | بشارتدهنده، مبشر، مژدهرسان & نذیر |
بصارت | 1 بینایی 2 بینش، بصیرت، دانایی 3 خبرگی، دانایی، زیرکی 4 بینا شدن |
بصر | 1 چشم، دیده، عین 2 بینایی 3 بینش، دید، آگاهی |
بصل | پیاز |
بصیر | آگاه، بینا، خبره، خبیر، دانا، روشنبین، مدبر، مطلع & نابینا، ناآگاه |
بصیرت | آگاهی، بینایی، بینش، دانایی، روشنبینی، زیرکی، عاقبتبینی، مالاندیشی، نهانبینی، هوشیاری |
بضاعت | 1 سرمایه، مایه 2 ثروت، دارایی، مال، مکنت، ملک 3 کالا، مالالتجاره، متاع |
بطال | صفت 1 بیکار، بیکاره & کارآ، کاری 2 تنآسا، تنبل، تنپرور، کاهل & زرنگ، فعال، کوشا 3 یاوهگو، مهملگو، دروغگو & حقگو 4 دلاور، دلیر & جبون |
بطالت | 1 بیکارگی، بیکاری، تنبلی، تنپروری، کاهلی & کارایی، فعالیت 2 اهمال، لاقیدی 3 بیهودهسرایی، بیهودهگویی، یاوهگویی 4 هزل |
بطر | 1 شادی، شادمانی، سرور 2 سرمستی، نشئه، مستی 3 غرور، تفرعن، تکبر 4 طغیان، عصیان، سرکشی 5 ناسپاسی، کفران |
بطری | ظرف شیشهای، بطر |
بطش | 1 سختگیری & آسانگیری، تساهل 2 حمله 3 باس 4 سخت گرفتن & آسان گرفتن 5 خشم، قهر 6 دوانیدن، دواندن 7 راندن |
بطلان | 1 ابطال، رد، نفی، نقض & اثبات، تایید 2 پوچی، هیچ 3 باطل شدن، ضایع شدن، فاسد شدن 4 از کار افتادن |
بطل | 1 بهادر، دلاور، دلیر، شجاع 2 پهلوان، گرد، یل 3 جنگاور، سلحشور |
بط | 1 مرغابی 2 شرابدان، صراحی |
بطن | 1 اندرون، شکم، ناف 2 دل 3 مرکز، وسط 4 جوف 5 رحم، زهدان 6 مضمون، محتوا |
بطون | 1 بطنها 2 نهان، پوشیدگی، نهفتگی 3 نهان شدن & ظهور 4 شکمها 5 رحمها، زهدانها |
بطیالانتقال | بیق، کندذهن، دیرفهم، کندفهم & سریعالانتقال |
بطیء | 1 آهسته، یواش & تند، سریع 2 درنگکار، دیرجنب، کند 3 کندرو & تندرو، سریعالسیر |
بطو | آهستگی، درنگ، کندی & سرعت |
بعث | 1 حشر، معاد، نشوز 2 رستاخیز، قیامت 3 برانگیختگی 4 برانگیختن 5 فرستادن 6 زنده کردن (مردگان) |
بعد | 1 بعد |
بعد | 1 دوری & قرب 2 فاصله، مسافت 3 اندازه، وسعت 4 جنبه، جهت، نظر 5 منظر، دیدگاه |
بعدی | آتی، آینده & سابق، قبلی |
بعضبعضی | ضمیر 1 برخی، پارهای، گروهی & همه 2 بعض & کل |
بعلاوه، بهعلاوه | قید برسی، علاوهبراین، بهاضافه، وانگهی |
بعید | 1 پرت، دور، دورافتاده، متباعد & نزدیک، قریب 2 بیگانه 3 نامحتمل، غیرمحتمل، مستبعد 4 باورنکردنی، دورازذهن، دور از انتظار 5 خلاف، ناروا |
بعینه | 1 عین |
بغا | صفت 1 روسپی & نجیب 2 مخنث، هیز 3 بدکار، فاسد |
بغاز | باب، تنگه، گذرگاه، معبر |
بغاوت | سرکشی، طغیان، عصیان |
بغایت | بسیار، بشدت، بیاندازه، بینهایت، خیلی |
بغ | 1 ایزد، خدا 2 بت، صنم، فغ |
بغتتبغرنج | پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق، وخیم & آسان، ساده، سهل |
بغستان | بتخانه، بتستان، بتکده، بیتالاصنام، فغستان |
بغض | 1 عقده 2 حقد، کینه، کین & حب، مهر 3 دشمنی، عداوت، عناد، غیظ & نشاط، لبخند 0 |
بغل | 1 آغوش، بر، پهلو، جفت، کنار 2 جانب، سمت، طرف 3 نزدیک 4 تنگ |
بغلخواب | 1 همبستر 2 شوهر 3 همسر 4 مترس |
بغلخوابی | همآغوشی، همبستری |
بغلی | صفت 1 بغلدستی، پهلویی، کناری 2 آمخته به بغل شدن 3 شیشهشراب (کوچک و مستطیلی) 3 نوعی قطع کتاب |
بغی | 1 ضلال، ضلالت، گمراهی 2 بدکاری، تبهکاری، فساد 3 تجاوز، تعدی، سرکشی، نافرمانی 4 تجاوز کردن، تعدی کردن 5 ستم کردن، ظلم کردن 6 ظلم، ستم |
بفرمان | 1 رهوار & بدلجام، سرکس 2 رام، فرمانبردار، مطیع & نافرمان حسبالامر، بفرموده |
بفرموده | حسبالامر |
بقا | 1 ابدیت، ادامه، استمرار، پایندگی، جاودانگی، خلود، دوام 2 زندگانی، زیست، 3 زندگی کردن، زیستن 4 پایدار ماندن، جاوید ماندن، مخلد شدن |
بقاع | 1 امکنه متبرکه، بقعهها، بقع، زیارتگاهها، مزارها، مکانهای متبرک 2 امکنه، محلها، جاها، مکانها 3 تکیهها، خانقاهها، صوامع، صومعهها |
بقاعده | 1 درست، طبققاعده & بیقاعده 2 مرتب، منظم & نامرتب، نامنظم |
بقال | خواربار فروش، سقطفروش |
بقالی | 1 خواربارفروشی، سقطفروشی 2 مغازه، دکان |
بقایا | 1 باقیمانده، بقیهها، تهمانده 2 تفاله، درد، رسوب 3 نخاله 4 آثار، رگهها 5 بازماندگان |
بقچه | بغچه، جامهدان، دستمال |
بقر | سهر، گاو، گوساله |
بقعه | 1 زیارتگاه، مدفن، مزار، بقعت، مکان متبرک 2 بنا، خانه، سرا، عمارت 3 جا، جایگاه، مقام، مکان |
بقولات | بنشن، حبوبات |
بقیه | 1 بازمانده، باقیمانده، باقی، بقایا، بقیت، تتمه 2 ادامه، دنباله 3 مابهالتفاوت، مانده |
بکا | 1 اشک ریختن، گریستن، گریه کردن & خندیدن 2 گریه |
بکارت | 1 دختری، دوشیزگی، عذرت 2 تازگی |
بکر | 1 باکره، بتول، دختر، دوشیزه، عذرا & بیوه 2 دستنخورده 3 بدیع، تازه، طرفه، نو |
بکش | قید باجدیت، سخت |
بکشبکش | 1 قتل، آدمکشی 2 نسلکشی، کشتار |
بکش | جاکش، قواد |
بکشواکش | جدال، درگیری، کشمکش |
بک | 1 غوک، قورباغه، وزغ 2 گریزگاه 3 بیشه، جنگل، درختزار |
بکمال | 1 کامل 2 کاملا & ناقص |
بکم | اسم 1 الکن، گنگ، گنگی 2 الکن شدن، گنگ شدن & گویا |
بکن | سوءاستفادهچی، تلکهکن، کلاش |
بکوب | 1 بدون توقف، یکراست 2 سریع، باسرعت زیاد 3 بلادرنگ |
بگاه | e 1 بامداد، پگاه، صبحگاهان & شامگاه 2 بموقع، بهنگام & بیموقع، نابهنگام |
بگو | پرحرف، پرسخن، وراج & کمحرف |
بگومگو | بحث، جدل، جروبحث، دعوا، گفتگو، مباحثه، مجادله، مرافعه، مشاجره، نزاع لفظی & صلحوصفا |
بگووبخند | صفت 1 شوخی، مزاح 2 شاد، شوخ، خندهرو، شوخطبع |
بگیروببند | 1 حکومت نظامی 2 توقیف، حبس 3 قیدوبند، بگیروببند 4 بازداشت دستهجمعی، دستگیریبیحسابوکتاب |
بلا | صفت 1 آزار، آسیب، آشوب، آفت، بلیه، رزیه، رنج، سختی، فاجعه، فتنه، گزند، محنت، مشقت، مصیبت 2 آزمایش، آزمون، امتحان 4 زرنگ، ناقلا & پخمه 5 حیلهگر، محیل & سادهلوح |
بلااثر | قید بیاثر، ناموثر، بیتاثیر |
بلااجر | قید بیمزد، بیپاداش |
بلااختیار | صفت 1 بیاختیار، بیاراده 2 غیرارادی & اختیاری |
بلااراده | صفت بیاختیار، بیاراده & ارادی، تعمد |
بلاانقطاع | صفت پیاپی، پیدرپی، بلاوقفه، بیوقفه، پیوسته، لاینقطع، مدام، مستمر |
بلا | بدون، بی & با |
بلاتردید | صفت 1 بیتردید، بیگمان، بیشک 2 قطع |
بلاتکلیف | s پادرهوا، معلق، معوق، نامشخص، نامعلوم & مشخص، معلوم |
بلاجواب | بیپاسخ، بیجواب |
بلاجهت | صفت قید 1 بیدلیل، بیسبب، بیخود، بیعلت 2 غیرقانونی |
بلاخیز | مصیبتبار، فتنهخیز |
بلاد | بلدان، بلدها، دیارها، شهرها، مداین، مدینهها، ولایات، ولایتها، قراء، سرزمینها |
بلادرنگ | صفت آنی، بلافاصله، بهتعجیل، بهسرعت، بیدرنگ، سریعاً، فوراً، فوری |
بلاده | صفت 1 بدکار، روسپی، فاحشه 2 فاسق، نابکار، بدکار 3 هرزهگو 4 مفتن، مفسد 4 تبهکار |
بلاشبهه | صفت بلاشک، تحقیقاً، حتماً، محققاً، یقین |
بلاعوض | صفت بیمزد، رایگان، مجانی، مفتی & غیررایگان |
بلاغ | 1 پیامرسانی 2 بلوغ، رشد |
بلاغت | 1 چیرهزبانی، رسایی، زبانآوری، سخنوری، شیواسخنی، شیوایی، فصاحت 2 بلوغ، رشد |
بلافاصله | صفت آنی، بیدرنگ، دردم، علیالفور، فوراً، هماندم، فوری، بیوقفه |
بلافایده | صفت بیفایده، بیثمر، مهمل |
بلاکش | رنجبر، زجردیده، زجرکشیده، سختیکش، متحمل، محنتکش |
بلاگردان | صفت 1 صدقه، قربانی 2 برخی 3 بلاچین |
بلال | اسم 1 ذرت 2 برشته، بریان |
بلامانع | قید 1 بیمانع، بدون اشکال 2 بلاقید، آزاد |
بلامعارض | قید بلامنازع، بیبدیل، بیمعارض، بیرقیب، یکهتاز |
بلاواسطه | صفت بیواسطه، راساً، مستقیماً & باواسطه، معالواسطه |
بلاوقفه | صفت پیاپی، پیدرپی، پیوسته، علیالدوام، لاینقطع، مدام، مداوم، مستمر، مستمراً، وقفهناپذیر & ناپیوسته، نامستمر، وقفهپذیر |
بلاهت | ابلهی، حماقت، حمق، سبکمغزی، سفاهت، کمخردی، نادانی & حکمت، دانایی |
بلایا | مصایب، بلاها، مصیبتها، رنجها، گرفتاریها |
بلبشو | صفت خرتوخر، هرجومرج، بینظمی، ناامنی، آشوب |
بلبلزبانی | 1 شیرینگفتاری، خوشسخنی 2 وراجی، پرحرفی، پرگویی |
بلبل | 1 عندلیب، هزار، هزارآوا، هزاردستان، شبخوان، شباهنگ & زاغ، زغن 2 روان 3 پرحرف |
بل | قید 1 بلکه، شاید & حتم |
بلدان | |
بلد بودن | آشنا بودن، واردبودن، مهارت داشتن |
بلد | صفت 1 دلیل راه، دلیل، راهبر، راهنما، هادی 2 آشنا، مطلع، وارد، واقف 3 دیار، شهر، مدینه، ولایت 4 منطقه، ناحیه |
بلدرچین | بدبده، کرک |
بلدیه | شهرداری |
بلع | 1 بلعیدن، فروبردن، قورتدادن 2 قورت |
بلعم | 1 بسیارخوار، پرخوار، پرخور 2 تندخوار، تندخور |
بلعیدن | بلع کردن، خوردن، قورت دادن، لقمه فرو بردن & استفراغ کردن، قی کردن |
بلغم | اسم 1 بیخیال، بیقید، تنپرور، تنآسا & زرنگ، فعال، پویا 2 چاق، چاقالو، فربه & لاغر، نزار 3 خلط سینه |
بلفضول | 1 بسیار فضول، چونوچرا کن، چونوچراگر 2 بیهودهگو، یاوهگو، هرزهدرا |
بلکه | حرف 1 ایضاً، بساکه، بل، شاید، ولی 2 لاکن، بیک، لیکن، ولیک 3 لابل 4 علاوه بر این، بهعلاوه 5 بالعکس، برخلاف |
بلم | جهاز، زورق، قایق، کرجی |
بلمران | قایقران، کرجیبان |
بلندآوازه | 1 بنام، سرشناس، شهیر، مشتهر، مشهور، معروف، نامآور، نامدار، نامور، نامی & گمنام |
بلندا | ارتفاع، بلندی & 1 پهنا 2 ژرفا |
بلنداختر | اقبالمند، بختیار، بلنداقبال، خوشاقبال، خوشبخت، سعید، نیکاختر، خوشبخت، نیکبخت & بدبخت، بداقبال |
بلندبالا | بالابلند، بلندقامت، بلندقد، رشید، سروقامت، قدبلند |
بلندپایه | بلندمرتبه، عالیمقام، والامقام & دونپایه |
بلندپرواز | 1 اوجگیر، بلندگرا، بلندیگرا 2 اوجطلب، عظمتجو، افزونخواه، افزونطلب، بیشیطلب 3 عظوتطلب، جاهطلب 4 نامجو |
بلندپروازی | اوجطلبی، افزونخواهی، افزونطلبی، بیشی طلبی، جاهطلبی، عظمتطلبی، عظمتجویی |
بلند | 1 دراز، طولانی، طویل & کوتاه، قصیر 2 رفیع، شاهق، مرتفع & کوتاه 3 شامخ، عالی، متعالی، منیع، والا & پست 4 بم & زیر 5 افراخته، افراشته، کشیده 6 رسا & نارسا |
بلندرتبه | ارجمند، بزرگوار، بلندقدر، مفخم، بلندمرتبه، بلندپایه |
بلند شدن | 1 ایستادن & نشستن 2 برخاستن، پا شدن & نشستن، فرود آمدن 2 دراز شدن، قد کشیدن 3 رشد کردن 4 برپا شدن 5 متصاعد شدن 6 اوجگرفتن، صعود کردن 7 برافراختن، برافراشتن 8 بیدار شدن 9 طولانی شدن |
بلندقامت | بالابلند، بلندبالا، دراز، رشید، سروقد، سروقامت، قدبلند & کوتاهقد، کوتاهقامت |
بلند کردن | 1 بالا بردن، بر داشتن 2 دزدیدن، ر بودن، کش رفتن 3 بیدار کردن 4 کسی را برای مباشرت بردن 5 شدتدادن، رساتر کردن 6 ایجاد کردن، برپا کردن 7 برکنار کردن، خلع کردن، عزل کردن، معزول کردن 8 رشد دادن، طویل کردن |
بلندمرتبه | ارجمند، سرافراز، عالیرتبه، والامقام |
بلندمقام | صاحبمنصب، عالیرتبه، عالیمقام، والا |
بلندنظر | منیعالطبع، بلندهمت، جواد، دستودلباز & تنگنظر، کوتاههمت، خسیس |
بلندنظری | جود، سعهصدر، مناعت & تنگنظری |
بلندهمت | بلندنظر، والاهمت، بلندطبع |
بلندهمتی | بلندنظری، علوطبع، حمیت، سعهصدر |
بلندی | 1 ارتفاع، اوج، علو 2 رفعت 3 سربالایی، فراز 4 قدر & پستی، حضیض، سفل، کوتاهی 5 رسایی، شدت 6 طول، درازی 7 ارزش، اعتبار 8 طولانی بودن |
بلوا | 1 آشوب، ازدحام، اغتشاش، غوغا، ناامنی، فتنه، هرجومرج، هنگامه 2 سختی، مشقت 3 گرفتاری 4 آزمایش، آزمودن & آرامش، امنیت |
بلواچی | آشوبطلب، آشوبگر، بلواطلب، بلوایی، طغیانگر، ماجراجو، هرجومرجطلب، یاغی & آرامشطلب |
بلوار | چهارباغ، خیابان عریض، خیابان وسیع |
بلور | آبگینه، زجاج، شیشه، شیشهشفاف، منشور، کریستال |
بلورین | 1 بلوری، بلورینه، شیشهای 2 از جنس بلور 3 بلوره، کریستال 4 متبلور & سفالین |
بلوغ | تکلیف، رسایی، رشد، کمال |
بلوف | 1 توپ و تشر، گفتارتهدیدآمیز 2 چاخان، لاف، گزافه، ادعایبیاساس |
بلوکبندی | 1 قطعهبندی 2 دستهبندی |
بلوک | 1 قسمت، منطقه، ناحیه 2 قطعه 3 دهستان 4 جماعت، دسته، گروه 5 قطعات سنگ یا سیمان، تابوک 6 ردیفساختمانهای موازی |
بله | آره، آری، بلی، نعم، ها & خیر، نه |
بله | ابله، سادهدل، کانا، کمخرد، کمهوش، کودن، نادان & عاقل |
بلهوس | 1 هوسباز، بوالهوس 2 شهوتپرست، هوسران، هویپرست |
بلی | آره، آری، بله، نعم، ها & نه |
بلیت | بلیط، پته |
بلید | بیوقوف، کندذهن، کودن & زکی |
بلیط | پته، بلیت |
بلیغ | 1 رسا، شیوا 2 زبانآور، سخنآرا، چیرهزبان، فصیح & الکن، نارسا |
بلیه | بلایا، سختی، گرفتاری، مصائب |
بمباردمان | بمباران، بمبافکنی |
بمب | مواد منفجره |
بم | 1 صدایخشن، صدایکلفت & زیر 2 صوت کمفرکانس & زیر |
بمورد | بجا، بموقع، مناسب، وارد & بیمورد |
بموقع | بجا، بوقت، بهنگام، مناسب & بیگاه |
بنابراین | 1 ازاینرو، بدینسبب، بدینلحاظ، به این دلیل، برایناساس، بهاینمناسبت 2 پس، علیهذا، لذا 3 بدانسبب، بدانجهت |
بنا | 1 بناگر، بنیادگر، پاخیرهزن، لادگر، گلکار، 2 معمار، والادگر 3 سازنده |
بنات | دختران & ابنا |
بناچار | قهر |
بنادر | بندرها، لنگرگاهها، شهرهای ساحلی |
بنا | 1 ساختمان، عمارت 2 ساخت، ساختن 3 اساس، بنیان، شالوده، بنیاد 4 قرار |
بن | 1 اصل، بیخ، پی 2 ریشه، ستاک 3 انتها، ته، قعر & نوک 4 اساس، بنیان، بنیاد، پایه 5 کوپن 6 قاعده اشکالهندسی |
بناگاه | بغتت |
بناگوش | 1 شقیقه، صدغ، نرمهگوش 2 نیمرخ |
بنام | بلندآوازه، سرشناس، شهیر، مشهور، معروف، نامآور، نامدار، نامور، نامی & گمنام |
بنا نهادن | 1 ساختن، ساختمان کردن، عمارت کردن & ویران کردن، خراب کردن 2 بنیاد گذاشتن، بنیان نهادن 3 تاسیس کردن 4 اساس قرار دادن، بنا قراردادن 5 قرار گذاشتن |
بنبست | بیدررو، تنگنا & بنباز، دررو |
بنت | دخت، دختر، صبیه & ابن |
بنجل | بهدردنخور، بیارزش، بیمصرف، تهمانده بساط، متاع وازده، کالایپست، نامرغوب & لوکس |
بنجه | 1 بنجاق، قباله، سند 2 پیشانه، ناصیه |
بنچاق | سند، قباله |
بند آمدن | 1 راهبندانشدن 2 بسته شدن، سد شدن، مسدود شدن & باز شدن 3 باز ایستادن، قطع شدن، متوقفشدن، موقوف شدن 4 از کار افتادن، از حرکتبازماندن، بیحرکت شدن |
بندباز | آکروبات، رسنباز |
بندبازی | آکروباسی، رسنبازی |
بند | 1 حبل، رسن، رشته، ریسمان، طناب، نخ 2 ترک، زین 3 بست، عقد، قید، گره، گیر 4 پیوند، لولا، مفصلگاه، مفصل 5 استخوان انگشت 6 اتصالگاه، پیوندگاه، گرهگاه 7 تله، دام 8 رهن، گرو 9 گرفتاری، مخمصه 01 آز، طمع 11 یک زوجگاو 21 حیله |
بندر | 1 دریاکنار، دریابار، شهرساحلی 2 ساحل 3 بارانداز، بندرگاه، لنگرگاه |
بندرگاه | اسکله، بارانداز، بندرگاه، لنگرگاه |
بندش | انسداد، سد |
بندشی | انسدادی & رهشی |
بندقدار | بندقچی، بندقی، تفنگچی، تفنگدار، سلاحدار، مسلح |
بندگی | 1 پرستش، عبودیت 2 خدمت، خدمتکاری، خدمتگزاری، غلامی، نوکری 3 اسارت، بردگی 4 اطاعت، انقیاد & 1 ربوبیت 2 آقایی 3 آزادی، حریت |
بندگی کردن | 1 پرستش کردن، عبادت کردن 2 اطاعت کردن، انقیاد ورزیدن 3 خدمت کردن، خدمتگزاری کردن & خیانت کردن 3 نوکری کردن & آقایی کردن 4 نوکر بودن & ارباب بودن |
بندمویه | حبسیه |
بندوبست | 1 تبانی، ساختو پاخت، زدوبند، زمینهسازی 2 توطئه، توطئهچینی، دسیسه |
بندهپرور | بندهنواز، زیردستنواز |
بنده | اسم 1 عبد، عبید، مربوب، مملوک & آزاد، آزاده، حر 2 آفریده، مخلوق 2 چاکر، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، غلام، گماشته، مستخدم، نوکر 4 اسیر، برده، زرخرید & آزاد، آزاده، حر 5 مقهور 6 مطیع، حلقهدرگوش، فرمانبردار 7 اینجانب، من بندهنواز |
بندهنوازی | ذرهنوازی، چاکرنوازی، زیردستنوازی، بندهپروری |
بندی | 1 اسیر، بازداشت، دربند، زندانی، محبوس & آزاد 2 دربند |
بندیخانه | دوستاقخانه، زندان، سیاهچال، محبس |
بنزین | تقطیرشده نفت، سوخت & گازوئیل |
بنشن | خواربار، حبوبات |
بنصر | انگشت چهارم، چلک، کلیک |
بنفسه | 1 فیذاته، بالذاته، ذات |
بنفش | بنفشهگون، کبود، کبودرنگ |
بنک | 1 جا، محل، مکان 2 بنگاه 3 اثر، رد، نقش 4 پی، ردپا، نقشپا |
بنکدار | عمدهفروش & خردهفروش |
بنگاه | 1 آژانس، سازمان، موسسه 2 جا، ماوا، مرکز، مقام 3 منزل، خانه، کاشانه 4 دکان |
بنگ | صفت 1 چرس، حشیش، شاهدانه 2 گیج |
بنلاد | 1 اساس، بنیاد، پایه، پی 2 طبقه، قشر، لایه 3 بنا 4 دیوار 5 پشتیبان، حامی |
بنوت | 1 پسری 2 پسرخواندگی 3 فرزند بودن & ابوت |
بنه | 1 اثاث، اثاثیه، 2 بار، توشه، زادراه، 3 مایملک، مال، دارایی، 4 اصل، بیخ، ریشه 5 جا، یرد، منزلگاه، مکان 6 خانه، آشیانه، منزل 7 وسایل، تدارکات، آذوقه 8 موخره سپاه، موخرهالجیش |
بنه بستن | 1 کوچ کردن، کوچیدن 2 حرکت کردن، سفر کردن |
بنیآدم | 1 آدمها، انسانها 2 انسان، بشر |
بنیاد | 1 بن، بیخ، پایه، ته 2 اصل، ریشه 3 بنلاد، بنیان، پی، شالده، شالوده 4 اساس، قاعده، مبنا 5 سازمان، موسسه |
بنیاد کردن | 1 بنیاننهادن، تاسیس کردن، بنا نهادن، بن افکندن 2 آغازیدن، شروع کردن |
بنیادگرا | اصولگرا |
بنیادگرایی | اصولگرایی |
بنیادین | اساسی، اصلی، بنیادی، رادیکال، ریشهای & سطحی |
بنیان | 1 اساس، بن، مناط 2 بنیاد، پایه، پی، شالوده، مبنا 3 تاسیس |
بنیان کردن | 1 بنا کردن، بنیان نهادن، تاسیس کردن، ساختمان کردن، ساختن & ویران کردن 2 آغاز کردن، آغازیدن، شروع کردن |
بنیانکن | 1 تخریبگر، ریشهکن، ویرانگر، مخرب، ویرانساز & آبادگر 2 بنیادسوز & بنیانگذار |
بنیانگذار | اسم بانی، پایهگذار، موسس & بنیانکن |
بنیه | 1 توان، قدرت، قوت، نیرو 2 استطاعت، توانایی 3 آفرینش، فطرت، نهاد 4 ساخت |
بوآ | مار عظیمالجثه بیزهر |
بواب | حاجب، دربان، سرایدار، نگهبان |
بوادی | بادیهها، بیابانها، صحاری، صحراها & مداین |
بوار | اسم 1 فرسوده، کهنه، مندرس & نو 2 کساد، کسادی 3 فنا، نیستی، هلاک & بقا 4 خرابی، ویرانی & آبادی 5 بایر، لم یزرع، نامزروع & پررونق |
بوارق | بارقهها، درخشها |
بواطن | باطنها، درونها، نهانها & ظواهر |
بواعث | انگیزهها، باعثها، سببها |
بوالهوس | صفت شهوتپرست، هویپرست، هوسباز، هوسران |
بوالهوسی | چلچلی، شهوتپرستی، هواپرستی، هوسرانی |
بو بردن | 1 استنباط کردن، اطلاع حاصل کردن، پی بردن، خبردار شدن، حس کردن، در یافتن، فهمیدن، متوجه شدن، مطلعشدن، ملتفت شدن 2 احساس کردن 3 استشمام کردن 4 بو خوردن |
بوبین | 1 قرقره، 2 کوئل، سیمپیچی، پیچک، ماسوره |
بوت | پوتین، چکمه، نیمچکمه |
بوته | 1 بته، رستنی 2 نقشگلوبته 3 آماج، نشانه، هدف 4 بوتقه، ظرفگدازنده طلاونقره |
بوتهزار | بیشهزار، مرغزار، مرتع، علفزار |
بوتیک | دکان، لوکسفروشی، مغازه |
بوتیمار | غم، خورک |
بوجاری | پاک کردن (غلات)، غربال کردن (غلات و حبوبات) |
بو دادن | 1 برشته کردن 2 بویناک کردن 3 بوی بد پراکندن، بویناک بودن، بوی گند دادن، عفن بودن، گندیده بودن، متعفنبودن |
بودار | صفت 1 بویناک & بیبو 2 سخن دوپهلو، سخن کنایهآمیز، مطلبکنایهدار 3 خطرزا، خطرآفرین 4 معنادار |
بودباش | 1 خانه، منزل، مسکن، اقامتگاه، سکونتگاه 2 اقامت، سکونت |
بودجه | اعتبار، پول، سرمایه، وجه |
بود | حیات، وجود، هستی & عدم، نیستی |
بودن | 1 وجود داشتن، هستن & عدم، نبودن 2 حاضر بودن & غایب بودن 3 درحیات بودن، زنده بودن & مردن 4 زندگی کردن، زیستن 5 اقامت داشتن، سکونت داشتن 6 وجود، هستی & عدم 7 فرا رسیدن 8 شدن |
بوران | توفان، کولاک |
بو | 1 رایحه، ریح، شمه، شمیم، عطر، نفحه، نکهت 2 امید، آرزو 3 بادا، باشد |
بورژوا | صفت 1 شهرنشین، شهری 2 سرمایهدار، متمول، مرفه & بیچیز، ندار |
بورسبازی | دلالبازی، دلالی |
بور | صفت 1 سرخ، قرمزرنگ 2 برزخ 3 دماغسوخته 4 خجل، شرمنده، خجلتزده |
بورس | 1 مرکز معاملات اوراقبهادار و سهام 2 تحصیل به هزینه دولت یاموسسات 3 شهریه، هزینه تحصیل |
بور شدن | 1 خجل شدن، شرمنده شدن، خیط شدن & بور کردن 2 دلخور شدن، ناراحت شدن |
بوروکرات | صفت 1 دیوانسالار 2 اداری، پشت میزنشین، دیوانی |
بوروکراسی | 1 دیوانسالاری، قرطاسبازی، کاغذبازی 2 پشت میزنشینی، دیوانیگری |
بوریاباف | حصیرباف & قالیباف |
بوریا | حصیر & قالی |
بوزینه | بهنانه، عنتر، میمون، نسناس & شامپانزه، گوریل |
بوس | بوسه، قبله، ماچ & گاز |
بوستان | 1 بستان 2 پارک 3 باغ، حدیقه، روضه، گلستان & کویر |
بوسه | بوس، قبله، ماچ & گاز |
بوسه دادن | بوسه زدن، بوسیدن، ماچ کردن 1 & بوسه گرفتن 2 گازگرفتن |
بوسیدن | بوس کردن، بوسهزدن، بوسه کردن، تقبیل، ماچ کردن، معانقه |
بوطیقا | فن شعر، صنعت شعر |
بوف | بوم، جغد، کنگر، کوف، کوکنک |
بوق | شیپور، صور، کرنا، نای، نفیر |
بوقلمون | 1 پیل مرغ، خروس هندی 2 رنگارنگ، متلون 3 متلونالرای 4 دیبای رومی 5 حربا |
بو کردن | 1 استشمام کردن، بو کشیدن، بوییدن 2 بدبو شدن، متعفن شدن 3 له شدن، فاسد شدن |
بوکسباز | بوکسور، مشتباز، مشتزن |
بوکس | 1 مشتبازی، مشتزنی 2 پنجه، مشت |
بوگان | رحم، زهدان |
بو گرفتن | بدبو شدن، بویبد دادن، بویناک شدن، گندیدن، گندیده شدن، متعفن شدن |
بول | ادرار، پیشاب، شاش، گمیز، نجاست & غایط |
بوم | 1 بوف، جغد، کنگر، کوف 2 زمین، سرزمین، قلمرو، ناحیه 3 زمینه، متن 4 تابلو 5 جا، ماوا، مقام، مکان 6 سرشت، طبیعت، طینت، فطرت، نهاد |
بومزاد، بومزاد | صفت بومی، محلی، ولایتی & غیربومی |
بومشناس | صفات اکولوژیست |
بومشناسی | اکولوژی، محیطزیست |
بوموبر | اقلیم، سرزمین، مرزوبوم، ناحیه |
بومهن | بومهین، پسلرزه، زمینلرزه |
بومی | 1 اهل، بومزاد، 2 محلی، ولایتی 3 متوطن & غیر بومی |
بوی | آرزو، امل |
بویا | خوشبو، دماغپرور، شامهنواز، عطرآگین، معطر & بدبو، متعفن |
بویایی | شامه، مشام & چشایی، ذائقه |
بویخوش | رایحه، شمیم، عطر |
بویدان | طبله |
بویسوز | صفت 1 آتشدان، بخوردان، عودسوز، مجمر 2 افسونگر، پریسای |
بویش | 1 استشمام 2 بوییدن & چشش، چشیدن |
بویناک | 1 بدبو، متعفن 2 بودار & بیبو |
بویه | 1 آرزو، وایه، آرزومندی، امل، امید 2 گوی شناور |
بها | 1 ارزش، ثمن، قیمت، ارز، ارج، مظنه، نرخ 2 ارج، قدر، قرب، منزلت 3 تاوان 4 جلا، درخشندگی، درخشش، رونق 5 شکوه، فر 6 جلال، عظمت 7 جمال، زیبایی & زشتی 8 حسن، نیکویی & قبح، زشتی |
بهابازار | بورس |
بهابرگ | بن |
بهادار | ارزشمند، پرقیمت، ثمین، گرانقیمت، گرانبها & کمبها |
بهادرانه | قید جسورانه، دلاورانه، دلیرانه، شجاعانه، متهورانه |
بهادر | جسور، دلاور، دلیر، شجاع، شیردل، صارم، صفدر & جبون |
بهار | 1 آبسال، آبسالان، بهاران، ربیع، نوبهار & پاییز 2 شکوفه 3 بتخانه، بتکده |
بهاران | بهار هنگام، فصل بهار & خزان، برگریزان |
بهارستان | 1 شکوفهزار، نارنجزار 2 بتخانه، بتستان، بتکده، فغستان 3 آتشکده |
بهار کردن | شکوفه دادن، غنچه کردن & خزان رفتن |
بهاره | بهاری، ربیعی & پاییزه |
بهاندام | بقاعده، خوب، متناسب، منظم |
بهانه | 1 اعتذار، ایراد، تمسک، دستاویز، عذر، گزک، مستمسک 2 مناسبت |
بهانهتراش | اسم ایرادگیر، ایرادی، بهانهجو، بهانهطلب، بهانهگیر، رخصهجو |
بهانهتراشی | 1 بهانهجویی، بهانهسازی، بهانهگیری، دستاویزسازی، عذرتراشی 2 ایرادگیری، اعتراض بیجا 3 اسبابتراشی |
بهانهجو | صفت ایرادگیر، بهانهتراش، بهانهطلب، بهانهگیر، رخصهجو |
بهانهجویی | بهانهگیری، ایراد، بهانهتراشی، عذرتراشی |
بهانه کردن | دستاویز کردن، دستاویز قرار دادن، مستمسک قرار دادن |
بهایم | بهیمهها، جانواران، چهارپایان، حیوانات، ستوران & آدمیان |
بهایی | صفت 1 فروشی، فروختنی & رایگان، مجانی 2 پیرو بهاء 3 نوعی پارچه |
بهبود بخشیدن | 1 به کردن، بهینه ساختن 2 شفا دادن، معالجه کردن |
بهبودپذیر | بهشدنی، التیامپذیر، درمانپذیر، شفاپذیر، قابل درمان، معالجهپذیر & بهبودناپذیر |
بهبود | 1 تندرستی، سلامت، صحت، عافیت 2 التیام 3 پیشرفت، ترقی، توسعه، رفاه & وخامت |
بهبودی | 1 شفا، مداوا، معالجه & وخامت 2 خوبی، نکویی |
بهبه | آفرین، احسنت، زه، زهازه |
به | 1 به سمت، به سوی، به طرف، به مقصد 2 برای، به قصد، به منظور 3 با، بوسیله 4 سوگند به، قسم به |
به پا خاستن | 1 ایستادن، برخاستن، بلند شدن & نشستن 2 شورش کردن، شوریدن، طغیان کردن، عصیان ورزیدن & تسلیمبودن 3 انقلاب کردن، قیام کردن، نهضت کردن & تسلیم شدن |
بهتآمیز | قید 1 بهتآلود 2 متعجبانه |
بهتآور | شگفتآور، مبهوتکتتده، بهتزا، حیرتآور، تعجبآور |
بهتان | 1 افترا، ترفند، تهمت، دروغ، فریه، کذب 2 افترا زدن، افترا بستن، تهمت بستن، تهمت زدن، دروغ بستن، دروغ زدن |
بهت | 1 تحیر، تعجب، حیرت، خیرگی، خیره، شگفتی، گیجی 2 ماتزده 3 حیرت کردن، خیره شدن، شگفت زده شدن، متحیر ماندن |
بهتدریج | آهسته، آهستهآهسته، رفتهرفته، کمکم، نرمنرمک & یکباره، یکهو |
بهتزدگی | حیرت، تحیر، شگفتزدگی |
بهتزده | حیران، حیرتزده، گیج، مات، مبهوت، متحیر، هاجوواج |
بهتعجیل | بهسرعت، تعجیلاً، سریعاً & بهتانی |
بهجا آوردن | 1 انجامدادن، ادا کردن 2 باز شناختن، شناختن |
بهجان آمدن | 1 بستوهآمدن، به تنگ آمدن، بیزار شدن 2 خسته شدن |
بهجت | ابتهاج، خوشی، سرور، شادمانی، نشاط، شادی، مسرت & اندوه، غم |
بهجتاثر | شادیبخش، نشاطانگیز، شادیبرانگیز |
بهجتافزا | سرورانگیز، شادیآفرین، نشاطافزا & غمافزا |
بهجز | بهغیر، جز، سوا، غیراز، مگر |
بهخصوص | بالاخص، بهویژه، علیالخصوص، مخصوص |
به | 1 خوب، نیکو، نیک 2 بهی، سفرجل & بد |
بهداری | بیمارستان، دارالشفاء، درمانگاه |
بهداشت | حفظالصحه، سلامت، صحت |
بهداشتی | سالم، صحی |
بهدردنخور | صفت 1 آشغال، بنجل 2 ولنگار & بهدردخور، بهدردبخور، مفید |
بهدرستی | حقیقتاً، درواقع، فیالواقع، واقعاً، یقیناً |
بهدین | خوشکیش، نیکآیین & بدآیین |
بهراستی | 1 حقیقت |
بهرام | مریخ |
بهر | حرف 1 بخش، بهره، حصه، حظ، سهم، قسمت، نصیب 2 برای، بهجهت، بهخاطر، بهمنظور 3 پاره، جزء |
بهروز | خوشبخت، سعادتمند، نیکبخت، نیکروز & سیهروز |
بهروزی | خوشبختی، سعادت، نیکبختی & سیهبختی، بدبختی |
بهره | 1 برخه، بهر، حصه، سهم، قسمت، نصیب 2 بخش 3 سود، صرفه، فایده، نتیجه 4 ربح، سود، مزد، منفعت، نفع 5 حظ 6 حاصل، محصول 7 حاصلقسمت 8 حقمالک |
بهرهبرداری | 1 استحصال، استخراج 2 استفاده، سود |
بهره بردن | 1 سودبردن، فایده کردن، نفعبردن، سود کردن & ضرر کردن، زیان بردن 2 سهم بردن، سهیم بودن 3 طرف، بربستن |
بهرهخوار | رباخور، سودخوار، نزولخور & نزولده |
بهرهدار | اسم 1 سوددار، سودمند، مفید، نافع 2 انباز، حصهدار، سهیم، شریک & بیبهره |
بهرهکشی | استثمار، بهرهجویی، بهرهگیری |
بهرهگیر | 1 متمنع، مستفیض 2 بهرهمند، بهرهور & بیبهره، محروم |
بهرهمند | برخوردار، بهرهور، رستیخوار، کامیاب، متمتع، محتظی، محظوظ، مستفید، مستفیض، منتفع & بیبهره، محروم |
بهرهمندی | 1 انتفاع، بهرهوری، تمتع، کامیابی & بیبهرگی 2 بهرهبرداری |
بهرهور | برخوردار، کامیاب، متمتع، محظوظ، مستفید، منتفع & محروم |
بهرهوری | استفاده، انتفاع، بهرهجویی، تمتع & محرومیت |
بهزودی | 1 عنقریب، قریب |
بهزور | 1 اجبار |
بهسبب | بهانگیزه، بهجهت، بهدلیل، بهعلت، بهواسطه |
بهشت | ارم، پردیس، جنان، جنت، خلد، دارالسلام، رضوان، فردوس، مینو، نعیم & دوزخ |
بهشتی | صفت 1 مربوط بهبهشت 2 اهل بهشت، جنتمکان، خلدآشیان & دوزخی، دوزخنشین 3 دلپذیر، خوشایند |
بهکرات | بارها، بهدفعات، کراراً، مداوم، مکرراً |
بهمان | بیسار، بیستار، فلان |
بهمن | 1 برف، کولاک 2 جدی |
بهوش | 1 آگاه، باهوش، هوشیار & بیهوش، ناهشیار 2 متوجه، ملتفت، مواظب |
بهویژه | بخصوص، خصوصاً، علیالخصوص، مخصوصاً |
بههرجهت | بههرحال، درهرحال، درهرصورت |
بههمریخته | 1 آشفته، پریشان 2 بینظم |
بههم زدن | 1 آشفته کردن، پریشان کردن، نامرتب کردن & مرتب کردن 2 مختل کردن 3 زیرورو کردن، مخلوط کردن 4 باطل شدن، لغو شدن 4 خراب شدن، مختل شدن 5 بیسامان شدن، بینظم شدن، نامنظم شدن 6 از بین رفتن، نابود شدن |
بههیچوجه | ابداً، اصلاً، هرگز، هیچ |
بهیار | پرستار & بیمار، مریض |
بهی | 1 زیبا، جمیل، قشنگ 2 خوب، نیک، نیکو |
بهیمه | جانور، چهارپا، حیوان، ستور & آدم، انسان |
بهیمی | جانوری، حیوانی & انسانی |
بهین | صفت 1 بهترین، بهینه، خوب، نیکو 2 گزیده، منتخب 3 بهترین، نیکوترین 4 حلاج، نداف |
بهی | 1 نیکی، خوبی 2 نیکبختی، کامروایی، سعادت & شقاوت، شوربختی، بدبختی 3 صحت، سلامت، تندرستی 4 بهبود، شفا، عافیت 5 بهروزی، خیر 6 آبی |
بهیه | 1 تابان، روشن 2 فاخر، شکوهمند |
بهی یافتن | بهبود یافتن، شفایافتن، تندرست شدن، به شدن، به گشتن |
بیآب | 1 خشک، فاقد آب & آبدار، پرآب 2 بیطراوت & باطراوت 3 بیآبرو، بیاعتبار |
بیآبرو | بدنام، بیغیرت، بیناموس، رسوا، فرومایه، مفتضح & آبرومند، آبرودار |
بیآبرو کردن | بدنام کردن، رسوا کردن، مفتضح ساختن، بیاعتبار ساختن |
بیآبرویی | افتضاح، بدنامی، رسوایی، عار، فضاحت، فضیحت & آبروداری، آبرومندی |
بیآبرویی کردن | قشقرق راه انداختن، جنجال و هیاهو کردن |
بیآبی | 1 بیبارانی، خشکسالی & ترسالی 2 خشکی 3 بیآبرویی 4 بیطراوتی، پژمردگی & تره |
بیآرام | بیقرار، پریشان، ضجر، مشوش، مضطرب، ناآرام، ناشکیب، ناشکیبا، واله & آرام |
بیآزار | 1 بیخطر 2 بیآسیب، بیاذیت 3 آرام |
بیآزرم | بیحیا، بیشرم، پررو، جری، جسور، چشمدریده، شوخ، گستاخ & باحیا، آزرمگین، آزرمناک |
بیآزرمی | بیحیایی، بیشرمی، گستاخی & حجب، حیا |
بیآغاز | ازلی، سرمدی، قدیم & ابدی |
بیآلایش | بیپیرایه، بیریا، پاک، ساده، سره، صاف، صفی، صمیم، مبرا |
بیآمیغ | جید، خالص، ساده، سره، محض، ناب & ناخالص، ناسره |
بیآنکه | بدون آن که |
بیابان | شورهزار، بادیه، بدو، برهوت، تیه، دشت، صحرا، صحرایبیآبوعلف، فلات، قفر، نجد، وادی، هامون & آبادی |
بیابانگرد | صفت بادیهپیما، بادیهنشین، بدوی، بیاباننورد، چادرنشین، صحراگرد، صحرانشین، بیابانپو، بیاباننورد 2 بیابانی، صحرایی، وحشی & شهرنشین، شهری |
بیاباننشین | اسم بدوی، بیابانی، چادرنشین، صحرانشین & شهرنشین |
بیابانی | صحرایی، کویری، ریگزاد 1 & دشتی 2 باغی 3 وحشی، غیراهلی 4 نامتمدن، بدوی 5 بیاباننشین 6 راننده برون شهری |
بیات | اسم 1 شبمانده 2 بیتوته 3 شبیخون & تازه |
بیاثر | 1 بیتاثیر، ناموثر 2 خنثا، خاف، عقیم 3 بیهوده، بینتیجه |
بیاجر | 1 بیمزد، بیپاداش 2 بیجیرهومواجب |
بیاحتیاط | بیپروا، بیقید، بیمبالات، بیملاحظه، سربههوا، نامحتاط & محتاط |
بیاحتیاطی | بیقیدی، بیمبالاتی، بیملاحظگی، سربههوایی & احتیاط |
بیاختیار | بلااراده، بیاراده، ملزم، ناچار، ناگزیر & مختار |
بیادبی | 1 بیانضباطی، بیتربیتی، بیفرهنگی، نافرهیختگی 2 پررویی، جسارت، دریدگی، گستاخی، وقاحت 3 نااهلی، ناخلفی 4 نامردمی & فرهیختگی، آدابدانی |
بیاراده | بیاختیار، بیحال، سستعنصر & بااراده، مصمم |
بیارج | بیارزش، بیاهمیت، پشیز، ناقابل & ارجمند |
بیارزش | ib[ zraصفت بیاعتبار، بیاهمیت، بیفایده، شهروا، غیرمهم، کمبها، کمقیمت، مبتذل، ناچیز، نامعتبر & ارزشمند |
بیاساس | بیاصل، بیبنیاد، بیپایه، بیربط، بیسروته، پوچ، سست، سستبنیان، مهمل، نامعتبر، واهی & معتبر، اساسمند، محکم |
بیاستعداد | بیقوت، نامستعد & مستعد، بااستعداد |
بیاسمورسم | گمنام، بینامونشان & اسمی، اسمورسمدار |
بیاشتها | 1 بیمیل، 2 کمخوراک & اشتهادار، پراشتها |
بیاصل | 1 بیاساس، دروغ، کذب 2 بیسروپا، بینسب & اصیل |
بیاصلونسب | بیرگوریشه، بیفکوفامیل، بیکسوکار، بیگوهر |
بیاض | اسم 1 سفیدی، سپیدی & سواد، مسوده 2 پاکنویس & مسوده، پیشنویس، چرکنویس 3 کتاب دعا 4 جنگ، سفینه، مجموعه 5 دفترچه |
بیاطلاع | بیخبر، ناآگاه، نادان & مخبر، مطلع |
بیاطلاعی | بیخبری، جهل، ناآگاهی & آگاهی |
بیاعتبار | بیارزش، بیقدر، بیمنزلت، پست، فرومایه، غیرقابلاعتماد، نااستوار، نادرست، ناراست، نامعتبر & معتبر |
بیاعتباری | 1 بیقدری، فرومایگی 2 نااستواری، نادرستی، ناراستی |
بیاعتقاد | بیایمان، بیدین، ملحد، منکر، ناباور، نارای، هرهری مسلک & معتقد |
بیاعتقادی | الحاد، بیایمانی، بیدینی، هرهری مسلکی & ایمان، دینداری |
بیاعتنا | 1 بیتفاوت، خونسرد 2 بیتوجه، بیفکر، بیقید، بیمبالات، لاابالی، لاقید & متوجه |
بیاعتنایی | 1 بیتفاوتی، خونسردی، سردی 2 بیتوجهی، بیمبالاتی، لاقیدی |
بیالتفاوت | 2 کملطف، بیمهر، نامهربان 1 بیاعتنا، بیتوجه |
بیان | 1 تاویل، تبیین، تعبیر، توضیح، شرح 2 ابراز، اشعار، اظهار، تقریر 3 تلفظ، سخن، کلام، گفتار، نطق 4 اعتراف 5 آشکار شدن، پیدا شدن، هویدا گشتن & تحریر، ترقیم، نوشته |
بیانتها | 1 بیپایان، بیحد، حدناپذیر، نهایتناپذیر، بینهایت، لایتناهی، بیکرانه 2 نافرجام، نامتناهی 3 نامحصور & محدود |
بیاندازه | بسیار، بیحد، بیحساب، بیشمار، بیمر، بیمقیاس، بینهایت، جزیل، خیلی، بسیار، بیش از حد، فراوان زیاد، & معدود |
بیانصاف | 1 نامنصف، ناعادل & منصف، باانصاف 2 بیدادگر، ستمکار، ظالم & دادگر، عادل |
بیانصافی | بیدادگری، ستمکاری، ستمگری، ظلم & انصاف |
بیانضباط | 1 بیادب، جسور، گستاخ 2 نامرتب، بینظم، شلخته & منضبط |
بیانگر | مبین، بیانکننده، تبیینگر، بازگوکننده، توضیحدهنده |
بیاننامه | اعلامیه، بیانیه، مانیفست |
بیانیه | 1 بیاننامه، مانیفست 2 اطلاعیه، اعلامیه 3 گزارش |
بیاهمیت | 1 بیارزش، بیقدر، غیرمهم & مهم 2 پیشپاافتاده، عادی، مبتذل، معمولی |
بیایمان | 1 بیاعتقاد، نامومن، نامعتقد 2 بیآیین، بیدیانت، بیدین & دینباور |
بیایمانی | 1 بیاعتقادی 2 بیدیانتی، بیدینی & دین باوری |
بیبار | بیبر، بیثمر، بیحاصل، بیمیوه، عقیم & بارور، پربار، پرحاصل |
بیباکانه | تهورآمیز، جسورانه، دلیرانه، گستاخانه، متهورانه، بیواهمه، دلیرانه |
بیباک | بیپروا، بیهراس، پردل، جسور، دلاور، دلیر، سعتری، شجاع، شیردل، گستاخ، متهور، مترس & ترسو، جبون، هراسناک |
بیباکی | بیپروایی، تهور، جرات، جسارت، دلاوری، زرنگی، شجاعت، شهامت، گستاخی، نترسی & ترس، جبن |
بیبته | 1 بیاصلونسب، بیرگوریشه 2 چلمن، دستوپاچلفتی، بیدست و پا، بیعرضه، بیبخار |
بیبخار | 1 بیلیاقت، بیعرضه، بیکفایت & باعرضه 2 بیدستوپا، پخمه، دستوپاچلفتی، |
بی | بدون، بلا & با |
بیبدیل | بیبدل، بیتا، بیمانند، بیمثل، بینظیر، بیهمتا، بیهمال، فرد، فرید، یکتا |
بیبر | بیبار، بیثمر، بیحاصل، بیمیوه & بارور، ثمردار |
بیبرکت | 1 بیفیض & پربرکت، بابرکت، فیاض 2 کم، قلیل & زیاد، کثیر |
بیبرگ | 1 برگریخته، خزانزده 2 بیچیز، بینوا، فقیر، محتاج، محروم & غنی، متمکن |
بیبرگی | 1 خزانزدگی 2 بیچیزی، بینوایی، فقر، احتیاج، محرومیت & غنا، بینیازی |
بیبری | 1 بیبرگی، بیحاصلی، بیباری 2 بیپولی، بیسرمایگی، بیمایگی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، مسکنت & دولتمندی، تمکن، غنا |
بیبصیرت | 1 ناآگاه، بیخبر، بیوقوف & بابصیرت |
بیبضاعت | بیبرگ، بیپول، بیسرمایه، بیمایه، بینوا، تنگدست، تهیدست، فقیر، محتاج، مسکین & دولتمند، صاحبمکنت، غنی |
بیبضاعتی | بیبرگی، بیپولی، بیسرمایگی، بیمایگی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، مسکنت & دولتمندی، تمکن، غنا |
بیبندوبار | بیقید، شلخته، لاابالی، لاقید، ولنگار، یالانچی & مرتب، منضبط، منظم |
بیبندوباری | بیخیالی، بیقیدی، شلختگی، لاابالیگری، لاقیدی، هرهریمسلکی & انضباط |
بیبنیاد | 1 بیاساس، بیپایه، سست & اساسمند 2 پوچ، نامعتبر، واهی & معتبر، موثق |
بیبنیان | صفت 1 بیاساس، بیپایه & اساسمند 2 سست، ضعیف، واهی 3 دروغ، کذب & راست |
بیبنیگی | ضعف، ناتوانی، بیحالی & قوی بنیگی |
بیبنیه | لاجان، ضعیف، ناتوان، نزار، بیحال & قویبنیه |
بیبهرگی | 1 بینصیبی، بیخطی، محرومیت 2 بیبرگی، درویشی، فقر 3 بیسهمی |
بیبهره | 1 بینصیب، کمبهره، محروم، معرا 2 بیبرگ، درویش، فقیر & بهرهور |
بیبی | 1 بانو، جده، خاتون، خانم، کدبانو & کنیز 2 ملکه 3 مادربزرگ & بابابزرگ |
بیپایاب | ژرف، عمیق & پایاب |
بیپایان | بیانتها، لایتناهی، نامتناهی، بیکران، بینهایت، بیمنتها، نامحدود & متناهی، محدود |
بیپایه | اسم 1 بیاساس، بیربط، پوچ، سست، واهی & اساسمند، موثق 2 دروغ، کذب |
بیپدر | حرامزاده، ولدالزنا، ناپاکزاده، نامشروع |
بیپرده | صفت 1 آشکار، بیپروا، بیرودربایستی، صریح، باصراحت، بالصراحه 2 رک، |
پوستکنده 3 صراحتبیپروا | 1 بیباک، بیمحابا، بیواهمه، جری، جسور، دلاور، دلیر، گستاخ، متهور، نترس 2 پیپرده & ملاحظهکار، محافظهکار |
بیپروایی | بیباکی، تهور، جسارت، شجاعت، گستاخی، نترسی & ملاحظهکاری، محافظهکاری |
بیپناه | 1 بیکس، بیمامن، بیملجا 2 بیحفاظ، بیملاذ 3 بیپشتوپناه، بیحامی |
بیپناهی | 1 بیکسی، بیملجایی 2 بیحفاظی، بیملاذی |
بیپول | 1 بیسرمایه، بیمایه، بینوا & سرمایهدار 2 تنگدست، تنگعیش، تهیدست، مفلس & ثروتمند، دارا 3 بیچیز، فقیر، متعسر & غنی |
بیپولی | 1 بیسرمایگی، بیمایگی، بینوایی، غنا 2 تنگدستی، تنگعیشی، تهیدستی، افلاس & فراخدستی 3 بیچیزی، عسرت & فراخروزی |
بیپیرایه | بیآلایش، بیریا، خاکی، خودمانی، درویش، ساده & تشریفاتی، مقرراتی |
بیتاب | بیصبر، بیطاقت، بیقرار، سراسیمه، مضطرب، ناآرام، ناشکیب & آرام، شکیبا، صبور |
بیتابی | بیقراری، جزع، زاری، فزع، ناآرامی، ناشکیبایی، ناشکیبی & آرامش، قرار |
بیت | 1 اطاق، خانه، دار، سرا، کاشانه، منزل 2 دومصراع شعر |
بیتالاحزان | خانه غم، ماتمسرا، غمخانه، ماتمکده & عشرتکده |
بیتالمال | خزانه، خزینه |
بیتاله | خانه خدا، کعبه |
بیتاثیر | بیاثر، ناموثر، غیرموثر & موثر |
بیتامل | صفت 1 نااندیشیده، نیندیشیده 2 آنی، بلادرنگ، بلافاصله، فوراً، فیالفور، بیدرنگ، سر ضرب، فوری، بدون تاخیر |
بیتجربگی | خامی، ناآزمودگی، ناپختگی، ناشیگری & آزمودگی، خبرگی، کارکشتگی |
بیتجربه | تازهکار، خام، کمتجربه، مبتدی، ناآزموده، ناپخته، ناشی، نامجرب & آزموده، آگاه، باتجربه، خبره، کارکشته، کهنهکار، مجرب |
بیتحرک | ایستا، بیحرکت، خمود، ساکن & پویا |
بیتحمل | شتابزده، عجول، معجل، ناشکیب، ناصبور & صبور، شکیبا |
بیتربیت | بیادب، بیپرنسیپ، بیدیسیپلین، بیفرهنگ، بینزاکت، عامی، گستاخ، نامودب & باتربیت، مودب |
بیتربیتی | 1 بیادبی، بینزاکتی & ادب، نزاکت 2 بیفرهنگی، نافرهیختگی & فرهیختگی 3 گستاخی |
بیترتیب | بیسامان، بینظم، ساماننیافته، نامدون، ناهموار، هردمبیل & مدون، مرتب |
بیتردید | بدونشک، بیشک، مسلماً، یقین |
بیتشخیص | بیتمیز، بیوقوف، ضعیفالعقل & شناسا |
بیتشویش | آرام، آسودهخاطر، بیدغدغه، مطمئن & مشوش |
بیتعلق | 1 آزاد، آزاده، وارسته 2 بیقیدوبند، بیوابستگی |
بیتعلقی | آزادگی، وارستگی |
بیتفاوت | 1 بیحس، بیعلاقه، بیقید، لاقید & جبههگیر، علاقهمند 2 بیاحساس، بیعاطفه 3 بیاعتنا 4 علیالسویه، مساوی، یکسان |
بیتفاوتی | 1 بیحسی، بیعلاقگی، بیقیدی، لاقیدی & جبههگیری، علاقهمندی 2 بیاعتنایی |
بیتقصیر | بیگناه، بیجرم & خطارکار |
بیتقوا | بیدیانت، خدا ناترس، ناپارسا، ناپرهیزگار، نا متشرع، نامتقی & با تقوا، پارسا، متقی |
بیتکبر | افتاده، خاشع، خاضع، خاکسار، فروتن، متواضع & خودپرست، متکبر |
بیتکلف | 1 بیتعارف، خودمانی، بیپیرایه، ساده 2 رک، صریح & متکلف |
بیت گفتن | شعر خواندن |
بیتلطف | جندهخانه، خرابات، قحبهخانه، نجیبخانه |
بیتمیز | 1 بیتشخیص، بیعقل، ضعیفالعقل & اهل تمیز 2 ابله، نادان & دانا، عاقل |
بیتناسب | 1 بیقواره، بیمورد، ناجور، ناهمگن & متناسب 2 ناسازگار، ناهماهنگ |
بیتوان | ناتوان، ضعیف، سست، نزار، بیتوش، بیحال |
بیتوته | 1 تهجد، شببیداری، شبزندهداری، مبیت، مساهرت 2 اتراق، اقامتموقت، توقف شبانه |
بیتوته کردن | 1 شبزندهداری کردن، شب نخفتن & خفتن 2 شب دور از خانه به سر بردن 3 بیدار ماندن |
بیتوجه | 1 بیالتفات، بیمبالات، سربههوا، لاقید & متوجه، ملتفت 2 بیاعتنا، بیعلاقه |
بیتوجهی | 1 بیالتفاتی، بیمبالاتی، سربههوایی، لاقیدی 2 بیعلاقگی، سردی، مهرسردی |
بیثبات | 1 سست، نااستوار، ضعیف، لرزان، ناپایدار، نامحکم 2 بیدوام 3 بیقرار، متلون، مردد، هردمخیالی، هوایی 4 بیدوام، پادرهوا، متغیر، ناپایدار & استوار، باقی 5 نامتعادل، بیتعادل 6 ناآرام، بحرانزده، بحرانی & آرام، باثبات |
بیثباتی | سستی، نااستواری، ناپایداری & استواری |
بیثمر | 1 بیبار، بیبر، نامثمر 2 بیحاصل، بیفایده، بیهوده، عبث 3 عقیم، مذبوحانه & مثمر |
بیثمری | 1 بیباری، بیبری 2 بی حاصلی، بیهودگی & پرثمری |
بیجا | 1 بیخود، بیفایده، بیهوده 2 بیمناسبت، نابههنگام، بیمورد، بیموقع، بیوقت، بیهنگام 3 نابجا، نادرست، ناروا، ناشایست، ناصواب 4 نامتناسب، نامناسب 5 ناموجه، ناوارد & بجا، روا 6 لامکان 7 بیمکان، نامتحیز |
بیجار | برنجزار، شالی، شالیزار |
بیجان | اسم 1 بیحال، ضعیف، نزار 2 مرده 3 جماد، حجر & جاندار |
بیجرات | بیشهامت، ترسو، بیجربزه، بیجگر، بزدل، جبون، کمدل & باجرات، جراتمند، شهامتدار، پردلوجرات |
بیجربزه | 1 بیجگر، بزدل، ترسو، جبون، بیجرئت، بیشهامت 2 بیعرضه |
بیجنبش | آرام، بیحرکت، راکد، ساکت & متحرک |
بیجهت | بیجا، بیخود، بیدلیل، بیسبب، بیعلت، بیهوده & بجا |
بیچارگی | 1 بدبختی، بینوایی، فقر & ثروت، غنا 2 استیصال، درماندگی، لاعلاجی، ناچاری 3 ادبار، فلاکت & اقبال |
بیچاره | 1 بینوا، تهیدست، محتاج، مستمند، مسکین، نیازمند & بینیاز، دارا 2 درمانده، ذله، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل، ناچار 3 بدبخت، بیسامان، فلکزده، نامراد & خوشبخت |
بیچشم | اعمی، کور، نابینا & بینا |
بیچشمورو | 1 حقناشناس، حقنشناس، کورنمک، نمکنشناس & حقشناس 2 بیحیا، بیشرم، گستاخ، وقیح & باحیا |
بیچون | بیدلیل، بیمانند، بیمثال، بیمثل، بینظیر، بیهمال، بیهمانند |
بیچونوچرا | 1 بیحرف، بیبروبرگرد، بیگفتگو، بدون جروبحث 2 قاطعانه، محکم 3 مسلم، بدیهی، حتمی، بیشبهه |
بیچیز | آسوپاس، بینوا، تنگدست، تهیدست، درویش، فقیر، محتاج، مفلس، مفلوک، ندار، یکلاقبا & توانگر، چیزدار، دولتمند، غنی |
بیچیزی | افلاس، بینوایی، تنگدستی، درویشی، فقر، مسکنت، مفلسی، نداری & توانگری، دولتمندی، غنا |
بیحاصل | 1 بیبر، بیثمر، بیفایده، بینتیجه، بیهوده & پرحاصل، مفید 2 عبث، هرز، هرزه & مفید، موثر |
بیحال | 1 علیل، فرتوت، ناتوان & توانمند 2 بیحس، بیرمق، رخو، سست، شل، لش، وارفته 3 ضعیف، عاجز & توانمند، قوی 4 تنآسا، تنبل، تنپرور & کوشا 5 مدهوش 6 بیذوق & باذوق، ذوقمند 7 افسرده، بیدماغ، کسل & پرشور 8 بیاراده، بیعرضه، چلمن 9 |
بیحالی | 1 تنآسانی، تنپروری، رخوت، سستی، ضعف، فتور، کسالت، وهن & توانمندی 2 بیعرضگی، وارفتگی 3 بیدلی، خمودی & زندهدلی |
بیحد | 1 بسیار، بیحساب، بیشمار، بیقیاس، بیمر، بینهایت، جزیل، فراوان، وافر، بیاندازه & کم، قلیل، معدود 2 بیانتها، بیکران، نامتناهی، نامحدود & محدود |
بیحدوحصر | 1 بیحساب، بیحدومرز، بینهایت 2 بسیار، بیشمار، فراوان |
بیحرکت | آرام، ثابت، راکد، ساکن & متحرک |
بیحرمتی | اهانت، بیاحترامی، بیادبی، توهین، گستاخی، وهن & تعظیم، تکریم |
بیحساب | 1 بسیار، بیاندازه، بیحد، بیشمار، بیمر، نامعدود & حسابشده، معدود 2 ستمگر، ظالم، ظلمپیشه، متعدی & دادگر، منصف 3 غیرعادی، نادرست، ناصواب، نامعقول & معقول |
بیحس | 1 بیحال، کرخت، وارفته & پرتوان & چالاک، چست 2 بیدرد |
بیحفاظ | 1 بیحصار، نامحفوظ & حفاظدار، محفوظ، مصون 2 بیپناه |
بیحمیت | بیعار، بیغیرت، بیتعصب، بیناموس، دیوث، لاابالی، نامرد & غیرتمند |
بیحمیتی | بیغیرتی، بیناموسی، دیوثی، نامردی & غیرتمندی |
بیحواس | 1 بیهوش 2 بیحافظه 3 کمحافظه، کمحواس 4 پریشانفکر |
بیحوصلگی | 1 بیتابی، بیصبری، بیطاقتی، تنگحوصلگی & پرحوصلگی 2 ناشکیبائی، بیشکیبی، ناصبوری & شکیبایی 3 شتابزدگی |
بیحوصله | 1 تنگحوصله، شتابزده، کمحوصله، ناحمول، ناشکیبا، ناصبور بیصبر، بیطاقت & پرحوصله، باحوصله 2 افسرده، ملول 3 بیشکیب، ناشکیبا، ناصبور |
بیحیا | بیآزرم، بیادب، بیشرم، پررو، جسور، چشمدریده، دریده، رسوا، شطاح، شوخ، شوخچشم، گربز، گستاخ، وقیح & آزرمگین، باحیا |
بیحیایی | بیچشمورویی، بیشرمی، دریدگی، گستاخی، وقاحت & حجب |
بیخ | اصل، بن، بنیاد & سر |
بیخاصیت | 1 بیخواص، بیمصرف 2 بیتاثیر |
بیخانمان | آسمانجل، آواره، بیسامان، خاکسترنشین، خانهبهدوش، دربدر & سروساماندار |
بیخانمانی | آوارگی، بیسروسامانی، خانهبدوشی، دربدری |
بیخبر | 1 بیاطلاع، غافل 2 ناآگاه، ناهشیار & آگاه، مخبر 3 سرزده، ناخبر، ناگهان 4 ناآگاهانه |
بیخبری | 1 تغافل، جهل، غفلت، ناآگاهی، نادانی، ناهشیاری & آگاهی 2 ناغافل، ناگهان |
بیخ | 1 بن، ته، ریشه، شالوده 2 انتها، بون 3 اساس، اصل، پایه 4 بنیاد، پی |
بیختن | از موبیز رد کردن، الک کردن، غربال کردن |
بیخته | 1 غربالی، غربالیشده، الکشده 2 نرم |
بیخدار | 1 ریشهدار & بیریشه، سطحی، عادی 2 عمیق & سطحی 3 غیرسطحی & سطحی |
بیخرد | بیشعور، بیعقل، بیفراست، تهیمغز، کمخرد، مجنون، نادان، نافرزانه، نفهم & بخرد، خردمند، فرزانه |
بیخردی | ناآگاهی، جهالت، جهل، نادانی & خردمندی، فرزانگی |
بیخطر | 1 امن، ایمن & ناامن، ناایمن 2 خوشخیم & بدخیم، خطرناک |
بیخلل | خللناپذیر، محکم، استوار، سستیناپذیر & خللپذیر |
بیخودانه | صفت 1 بیاختیار، ناخواسته 2 مدهوشانه، مجذوبانه 3 بیدلیل، بیسبب |
بیخود | 1 بیهوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست & بهوش 2 بیهوده 3 باطل، پوچ 4 بیجهت، بیسبب، بیدلیل 5 نامطلوب، بهدردنخور، بد، بیمصرف |
بیخودی | بیهوشی، جذبه & هوشیاری، هشیاری |
بیخیال | بیغم، بیفکر، بیقید، غافل، سهلانگار، لاابالی، لاقید |
بیخیالی | بیغمی، بیفکری، غفلت، سهلانگاری، لاابالیگری، لاقیدی |
بیداد | اعتساف، بیحسابی، جور، ستم، ستمگری، ظلم & داد، عدل |
بیدادگرانه | ستمگرانه، ظالمانه & عادلانه |
بیدادگر | جبار، جفاکار، جورپیشه، ستمکار، ستمگر، طاغوت، ظالم & دادگر، عادل |
بیدادگری | اعتساف، تعدی، جفا، جور، ستم، ستمگری، ظلم & دادگری، عدل، معدلت |
بیداربخت | بختیار، خوشاقبال، خوشبخت، خوششانس، خوشطالع، نیکاختر، نیکبخت & خفتهبخت، بداقبال، بدپیشانی |
بیداردل | 1 آگاه، متوجه، واقف & ناآگاه 2 بیدارمغز، دلآگاه 3 روشنضمیر 4 هشیار، متنبه & غافل |
بیدار شدن | 1 از خواببرخاستن 2 آگاه شدن، متوجه شدن، واقف شدن، هشیار شدن |
بیدار کردن | 1 ازخواببرخیزاندن & خواباندن 2 آگاه کردن، متنبه ساختن، هشیار ساختن |
بیدار | 1 ناخفته، ساهر 2 آگاه، متنبه، متوجه، هشیار، هوشیار 3 متیقظ 4 عارف، واقف & خفته، غافل |
بیداری | 1 سمر، یقظت، یقظه 2 آگاهی، انتباه، هوشیاری 3 رستاخیز، نهضت & غفلت |
بیدانش | بیمعرفت، جاهل، جهول، نادان، نافرهیخته & دانشمند، دانا، فرهیخته |
بیدانشی | 1 جهل & دانایی 2 بیسوادی 3 بیفرهنگی، نافرهیختگی & فرهیختگی 4 بیعلم |
بیدانه | بیهسته |
بیدرایت | ناآگاه، بیبینش، بیبصیرت & بادرایت |
بیدرد | 1 لاقید، لاابالی 2 بیغم 3 بیاحساس، بیسوز |
بیدرمان | بیچاره، درمانناپذیر، شفاناپذیر، بهناشدنی، علاجناپذیر، غیر قابلعلاج & درمانپذیر، علاجپذیر |
بیدرنگ | آن |
بیدروپیکر | 1 بیحفاظ، بیدروبند 2 بیکنترل |
بیدریغ | 1 بیپروا 2 بیمضایقه |
بیدستان | بیدزار |
بیدستوپا | 1 بیعرضه، بیکفایت، بیبخار، دستوپا چلفتی 2 ناتوان، ضعیف |
بیدق | 1 پیاده شطرنج، پیاده & سوار 2 بیرق 3 اختر، ستاره، کوکب، نجم & قمر 4 بلد، بلدچی، راهنما & نابلد |
بیدقت | بیتوجه، بیمبالات، سربههوا & دقیق |
بیدقتی | بیتوجهی، بیمبالاتی، سربههوایی & دقت |
بیدل، بیدل | 1 دلباخته، دلداده، شیدا، دلرمیده، شیفته، ، رمیدهدل، مفتون، عاشق & دلدار، دلبر 2 آزرده 3 افسرده، دلتنگ & پرنشاط 4 ترسو، جبون، کمدل & دلیر، پردل |
بیدلودماغ | 1 افسرده، ملول 2 دلتنگ 3 بیحوصله |
بیدلی، بیدلی | 1 دلباختگی، دلدادگی، شیدایی، شیفتگی، عاشقی 2 آزردگی، دلآزردگی & زندهدلی 3 افسردگی، دلتنگی 4 ترسویی، کمدلی & پردلی |
بیدلیل | بیجهت، بیخود، بیسبب، بدونسبب |
بیدوام | 1 بیثبات، فانی، گذرا، گذرنده & بادوام، پردوام، جاوید، مانا 2 سست، ناپایدار |
بیدولت | ادبار، بداقبال، بیاقبال، بیطالع، شوربخت، کمبخت & دولتمند |
بیدیانت | 1 بیدین، لامذهب 2 ناپارسا، ناپرهیزگار، نامتدین، نامتقی & بادیانت، پرهیزگار |
بیدیسیپلین | 1 بیانضباط، بینظم، قانون شکن، غیرمنضبط، نظمگریز 2 بیادب، بیتربیت، بینزاکت، نافرهیخته & منضبط |
بیدین | بیکیش، خدانشناس، فاسق، کافر، لامذهب، مرتد، مشرک، ملحد & خداشناس، دیندار، مومن |
بیدینی | ارتداد، الحاد، رفض، کفر، لامذهبی & خداشناسی، دیندار |
بیذکاوت | کانا، کم عقل، کمفراست، کمهوش، ناهوشمند & تیزهوش |
بیذوق | بدسلیقه، بیاستعداد، بیحال، بیدماغ، بیشوروحال، کجسلیقه & باذوق، خوشذوق، ذوقمند |
بیذوقی | 1 بدسلیقگی، کجسلیقگی & سلیقهمندی، خوشسلیقگی 2 بیاحساسی، بیحالی، بیدماغی، بیشوروحالی، |
بیراه، بیراه | 1 چرت، یاوه، نامربوط، بیربط 2 کجرو، منحرف، ضال، گمراه & براه، سربهراه 3 بیانصاف 4 بیتناسب، ناهماهنگ |
بیربط | 1 بیاساس، بیپایه، هردری، نابهجا، چرند، چرت، مهمل، نامربوط & موثق، مربوط 2 بیترتیب، بینظم & منظم، مرتب، بسامان 3 بیاطلاع، بیعلم، ناآگاه & آگاه 4 بیتناسب، بیمناسبت & متناسب، مربوط |
بیرحمانه | سبعانه، ستمگرانه، سفاکانه، ظالمانه & مهربانانه |
بیرحم | جفاکار، جورپیشه، سخت دل، سنگدل، خونریز، ستمکار، ستمگر، سفاک، سنگدل، شقی، ظالم، قسی، قسیالقلب & رحیم، رئوف |
بیرحمی | 1 اعتساف، ستمگری، سختدلی، سنگدلی، شقاوت، قساوت 2 جورپیشگی، ستمگری، ظلم & ترحم |
بیرسم | بیحساب، ظالم، ستمکار، بیدادگر |
بیرسمی | احجاف، بیدادگری، ظلم، بیداد |
بیرغبت | بیشوق، بیمیل، وازده & شوقمند، بارغبت، مایل، علاقهمند |
بیرق | پرچم، درفش، رایت، علم، لوا |
بیرقدار، بیرقدار | پرچمدار، طلایهدار، علمدار |
بیرقیب | بیهمال، یکهتاز |
بیرگ | بیتعصب، بیحمیت، بیدرد، بیغیرت & باحمیت، دردآشنا |
بیرمق | 1 بینا، ناتوان، ضعیف، بیتابوتوان، شل، بیحال & پرتوان 2 رقیق، آبکی 3 ناچیز |
بیرنگ | 1 ساده 2 بدونرنگ & رنگی، ملون |
بیرنگی | 1 یکرنگی، اخلاص، صمیمیت 2 صداقت 3 بیریایی، بیتزویری 4 فاقد رنگ، بیرنگ ( بودن) |
بیروح | 1 خشک، خمود & پرنشاط 2 سرد، یخ & گرم، باروح، پرحرارت 3 سردمزاج 4 خاموش، خموش، ساکت، صامت & پرنشاط 5 بیجنبوجوش، بینشاط، دلمرده، غیرفعال & بانشاط، فعال 6 افسرده، افسردهدل، رواننژند، ملول، نژند 7 سردمهر، کمعاطفه & عطوف، با |
بیروزی | 1 بینوا، درویش، فقیر، مسکین & فراخروزی، دارا 2 محروم، بینصیب |
بیرون آمدن | 1 خارجشدن، خارج گشتن، ظاهر شدن 2 روییدن، سرزدن & خشکیدن 3 خروج کردن، شورش کردن، شوریدن 7 سرکشی کردن |
بیرون | اسم 1 برون، خارج & درون 2 ظاهر & باطن |
بیرونق | بیطراوت، راکد، کاسد، کدر، کساد، متروک، نارایج & پررونق |
بیرون کردن | 1 بیرونراندن، دفع کردن 2 اخراج کردن، طرد کردن 3 منفصل از خدمت کردن 4 مستثنا کردن |
بیرونی | 1 برونی، خارجی & درونی، اندرونی 2 ظاهری & باطنی 2 بیگانه، خارجی، غریبه & آشنا، خودی |
بیرویه | 1 بیقاعده، بیشیوه & نظاممند 2 بیحساب، بیحساب و کتاب |
بیریا | بیآلایش، بیدوزوکلک، بیشیلهپیله، خالص، راستین، صادق، صمیمی، یکرنگ & ریاکار، دورو، دورودورنگ |
بیریایی | بیآلایشی، بیسالوسی، خلوص، صداقت، یکرنگی & ریاکاری، دورویی، نفاق |
بیریش | 1 امرد، پشتپایی، مخنث 2 بیمو، کوسه & ریشدار، ریشو |
بیزار | بری، بیمیل، روگردان، دلزده، سیر، ضجور، گریزان، متنفر، مشمئز، منزجر، نافر، نفور، وازده & راغب، علاقهمند، مایل |
بیزار شدن | 1 متنفر شدن، مشمئز شدن، وازده شدن & راغب شدن 2 بیمیل شدن، دلزده شدن |
بیزاری | 1 اشمئزاز، تنافر، تنفر، دلزدگی، رمیدگی، ضجرت، کراهت، ملال، ملالت، نفرت، وازدگی & اشتیاق، رغبت، علاقهمندی 2 ابراء، برائت 3 طلاق، جدایی، متارکه، |
بیزبان | 1 ابکم، اصم، الکن، گنگ، لال 2 خاموش، ساکت & گویا، زباندار 3 خجالتی، خجول 4 بیعرضه |
بیزبانی | ib[ nmbazاسم 1 الکنی، گنگی، لالی 2 خموشی، سکوت & گویایی 3 خجولی، 4 بیعرضگی |
بیزن | ارمل، بیهمسر، تنها، عزب، مجرد & متاهل |
بیزنی | تجرد، عزبی & تاهل |
بیزوال | همیشگی، جاودان، جاوید، باقی، مانا، پایدار، پاینده، مستدام، دایم & فانی |
بیزور | بیقوت، زپرتی، ضعیف، ناتوان، نحیف، نزار & پرتوان، توانمند، زورمند، قوی |
بیزیان | 1 بیآزار، بیآسیب 2 بیضرر |
بیزینهار | قید بیامان، بیزنهار |
بیسابقه | 1 بدیع، بکر، نو 2 بیبدیل 3 شگفت، طرفه، عجیب، غریب |
بیسار | بهمان، فلان |
بیسامان | 1 بیترتیب، آشفته، پریشان، بینظم، نامرتب، نامنظم & مرتب، منظم 2 بیبرگ، بیتوشه، فقیر، درمانده، مستمند، بینوا، مسکین & دارا، غنی 3 آواره، بیخانمان، بیماوا، خانهبهدوش، بیسرپناه & بسامان 4 بیرونق & پررونق 5 بیسرانجام |
بیسامانی | |
بیسبب | بهناحق، بیهوده، بیجهت، بیدلیل، بیخود |
بیسخاوت | 1 بخیل، تنگنظر، خسیس، کنس، ممسک & باسخاوت، سخی 2 کمدهش، نابخشنده & کریم، بخشنده |
بیسرانجام | 1 نافرجام 2 بدعاقبت & خوش عاقبت |
بیسرپرست | 1 تنها، بیحامی، بیصاحب 2 یتیم 3 بیوه |
بیسروپا | اوباش، پاشنهترکیده، شرتیشپکی، پست، رذل، ول، فرومایه، ولگرد، هرزه & آدم حسابی |
بیسروته | باطل، بیمعنی، بیهوده، بیربط، نامربوط، پوچ، جفنگ، غیرمنطقی، مندرآوردی، مهمل & منطقی |
بیسلیقه | بدپسند، بیذوق & باسلیقه، خوشسلیقه |
بیسواد | 1 امی، ناخوان، ناملا، مکتبندیده & باسواد، ملا 2 عامی، عوام، نادان & دانا، فهیم 3 بیمایه، کممایه |
بیسیرت | 1 بیآبرو، بیعرض، بدنام، بیناموس، رسوا، نانجیب & نجیب، آبرومند 2 فاجر، فاسق |
بیسیرتی | 1 بدنامی، بیناموسی، رسوایی، نانجیبی 2 فسقوفجور |
بیش | افزون، بسیار، زیاد، غالب، متجاوز & کم |
بیشایبه | 1 پاک، خالص 2 بااخلاص، اخلاصآمیز، بیریا |
بیشبهه | بدونتردید، بیتردید، بیشک، بیشبهت، بیگمان، حتمی، قطع |
بیشتر | 1 افزونتر، زیادتر 2 اغلب، اکثر 1 & کمتر 2 بهندرت |
بیشترین | 1 زیادترین، فزونترین & کمترین 2 غالب 3 اکثر & اقل |
بیشترینه | 1 بیشترین، اکثر 2 اغلب |
بیشرف | 1 بیآبرو، بیحیثیت، بیعرض، بیعزت، بیشرافت 2 بیناموس، نانجیب & شریف 3 پست، رذل |
بیشرفی | بیآبرویی، بیعرضی، بیناموسی، پستی، رذالت، نانجیبی & شرافت |
بیشرمانه | صفت گستاخانه، وقاحتآمیز |
بیشرم | بیآزرم، بیحیا، بیعار، پررو، بیچشمورو، چشمدریده، دریده، شوخچشم، گربز، گستاخ، وقیح & باحیا |
بیشرمی | بیآزرمی، بیحیایی، پررویی، دریدگی، گستاخی، وقاحت & حجب، حیا |
بیشعور | ابله، احمق، بیادراک، بیخرد، بیفراست، خنگ، سفیه، کودن، نادان، نفهم & باشعور، فهیم |
بیشفقت | بیرحم، بیمحبت، سنگدل، ظالم، نامشفق، نامهربان & شفیق، مهربان |
بیشک | بدونتردید، بیتردید، بیشبهه، بیگمان، حتمی، قطعاً، مسلم |
بیشکیب | بیتاب، بیصبر، بیطاقت، بیقرار، ناحمول، ناشکیب & شکیبا، صبور |
بیشمار | بسیار، بیاندازه، بیحد، بیحساب، بیقیاس، بیمر، بینهایت، جزیل، زیاد، سرسامآور، فراوان، نامحدود، نامعدود & معدود |
بیشو | بیشوهر، بیوه، مطلقه & شوهردار |
بیشه | 1 اجم، جنگل، جنگلزار، کنام، نیزار، نیستان 2 بیدزار، بیدستان |
بیشهزار | 1 اجم، بوتهزار، بیشهسار، جنگلزار، درختزار، 2 نیزار، نیستان 3 بیدزار، بیدستان & مزرعه |
بیشی | افزونی، زیادت، فزونی، کثرت & قلت، کمی، منقصت، نقصان |
بیشیلهپیله | ساده، سادهلوح، صافوصادق، یکرنگ & تودار |
بیصبر | بیتاب، بیتحمل، بیطاقت، بیقرار، عجول، ناشکیب، ناشکیبا & شکیبا، صبور |
بیصبری | 1 بیتحملی، بیطاقتی، بیقراری، ناشکیبایی، ناشکیبی، ناصبوری 2 بیتابی، بیطاقتی & شکیبایی، صبوری |
بیص | 1 تنگی، سختی 2 گرفتاری، گیرودار |
بیصدا | 1 بیصوت، خاموش، ساکت، صامت & باصدا 2 آرام & ناآرام 3 همخوان & واکه |
بیصرفه | بیسود، بیفایده، بیبهره بینفع & سودمند، پرفایده |
بیصفت | 1 بیوفا، ناسپاس & وفامند، سپاسدار 2 بیحمیت، بیغیرت & باصفت |
بیصورت | بیحیا، بیشرم |
بیضوی | بیضیشکل & مدور، دایره شکل |
بیضه | تخم، خایه، خصیه |
بیطار | بیطر، دامپزشک، دستورپزشک |
بیطاقت | بیتاب، بیصبر، بیقرار، کمحوصله، ناآرام، ناصبور & حمول، شکیبا، صبور |
بیطالع | 1 بدبخت، بدشانس، بدطالع، بیاقبال، حرمانزده & خوشطالع، اقبالمند 2 بیبهره، بینصیب، محروم & بهرهمند، بهرهور |
بیطراوت | 1 پژمرده، خشک، زرد، ناخرم & پرطراوت 2 بیرونق & پررونق |
بیطعم | بدمزه، بیمزه & خوشمزه، خوشطعم |
بیظرافت | خشن، زمخت، نازیبا & ظریف |
بیع | ابتیاع، خرید، دادوستد، صفعه، & فروش، شرا |
بیعار | 1 تنآسا، تنپرور، کاهل & کاری، کوشا، زرنگ 2 تنلش، سستعنصر 3 پست، بیآزرم، بیحمیت، بیشرم & باآزرم 3 بیحیا، بیغیرت، بیرگ، لش & غیرتمند |
بیعاری | 1 تنآسایی، تنبلی، تنپروری، کاهلی 2 بیآزرمی، بیحیایی، بیشرمی 3 بیحمیتی، بیغیرتی، لشبازی |
بیعاطفگی | 1 بیعطوفتی، سردمهری، سردی، نامهربانی & باعاطفگی 2 بیروحی، خشکی |
بیعاطفه | 1 بیمحبت، سنگیندل 2 سردمهر، نامهربان 3 بیروح، خشک، سرد & باعاطفه |
بیعانه | پیشپرداخت، پیشمزد، ربون، سبقانه، مساعده |
بیعت | 1 پیمان، عهد، معاهده، میثاق 2 پیمان بستن، عهد بستن |
بیعت | دیر، کنشت، کنیه، معبد(یهود و نصارا) |
بیعت شکستن | پیمانشکستن، نقضعهد کردن، پیمانشکنی کردن |
بیعدیل | بیبدیل، بیمانند، بینظیر، بیهمال، بیهمتا، بیمثل |
بیعرض | بیآبرو، بیشرف، بیعصمت، بیعفاف، بیناموس & آبرودار، باآبرو |
بیعرضگی | 1 بیکفایتی، ناکارآمدی، بیبخاری، بیلیاقتی، نالایقی 2 بیکارگی |
بیعرضه | 1 بیحال، بیصلاحیت، بیبخار، بیکفایت، بیلیاقت، نالایق & باکفایت، لایق 2 تنبل، ناکارآمد، لش & کارآ، کارآمد، باعرضه، عرضهمند |
بیعصمت | بیناموس، بیعفت، غر، فاحشه، ناپاک، هرجایی & عفیف، عفیفه |
بیعصمتی | بیناموسی، بیعفتی، فاحشگی، ناپاکی، نانجیبی & نجابت |
بیعفت | بیعصمت، بیناموس، ناپاک، نانجیب & عفیف، عفیفه |
بیعفتی | بیعصمتی، فساد، ناپاکی، نانجیبی & پاکدامنی، عفاف |
بیعقل | ابله، خشکمغز، خل، سفیه، کانا، بیخرد، کودن، مجنون، نادان، نفهم & خردمند، عاقل، بخرد |
بیعقلی | بیخردی، جهالت، خلی، دیوانگی، کانایی، نادانی & خردمندی |
بیعلاج | بدخیم، بیدرمان، شفاناپذیر، لاعلاج، درمانناپذیر، علاجناپذیر & درمانپذیر، علاجپذیر |
بیعلاقگی | ib[ eqmla’اسم 1 بیتفاوتی، بیرغبتی، بیمیلی، دلزدگی، سردی & علاقهمندی 2 بیمبالاتی، سپوزهکاری، لاابالیگری، لاقیدی 3 بیخیالی، بیغمی 4 تنپروری & مجاهدت، پویایی |
بیعلاقه | بیتفاوت، بیرغبت، بیشوق، بیمیل & علاقهمند، مشتاق |
بیعلم | بیدانش، جاهل، نادان & باسواد، عالم |
بیعلمی | بیدانشی، جهالت، جهل & باسوادی |
بیعیب | 1 پاک، مبرا 2 بینقص، سالم، صحیح، کامل & عیبناک، معیوب |
بیغار | بیغاره، سرزنش، سرکوفت، طعنه، عتاب، قدح & ستایش، مدح |
بیغش | خالص، سارا، سره، ناب & ناسره |
بیغم | آسمونجل، بیخیال، بیفکر، لاابالی، لاقید & دلمشغول |
بیغوله | 1 کنج، بیراهه، گوشه، گوشهمتروک، 2 خرابه، ویرانه & آباد 3 دخمه |
بیغیرت | 1 بیآبرو، بیحمیت، بیناموس، قرمساق، لوده، ناکس & باحمیت، غیرتمند 3 بیعار، تنآسا، تنبل، کاهل، لاابالی & زرنگ، کوشا |
بیفایده | بیارزش، بیثمر، بیجا، بیحاصل، بیمصرف، بیهوده، عبث، لاطائل، لغو، مذبوحانه، مهمل، هرزه & سودمند، مفید |
بیفراست | بیخرد، بیشعور، بیوقوف، کمهوش، ناهوشمند، ناهوشوار & هوشیار، بافراست |
بیفروغ | 1 کمنور 2 تیرهوتار، تاریک |
بیفرهنگ | بربر، بیادب، بینزاکت، نافرهیخته، نامتمدن، وحشی & فرهیخته، بافرهنگ، متمدن |
بیفرهنگی | بربریت، نافرهیختگی & فرهیختگی |
بیفضیلت | بیعلم، بیفضل، بیکمال & بافضیلت |
بیفکر | بیخیال، بیغم، لاابالی، لاقید |
بیفکری | بیخیالی، بیغمی، لاابالیگری، لاقیدی & دلمشغولی |
بیقابلیت | بیصلاحیت، بیعرضه، بیلیاقت، نالایق & لایق |
بیقاعدگی | آشفتگی، بیضابطگی، بینظمی، بیهنجاری & قاعدهمندی، قانونمندی |
بیقاعده | آشفته، بیضابطه، بیقانون، بینظم، بیهنجار، هردمبیل & قاعدهمند، قانونمند، باقاعده، ضابطهدار |
بیقانونی | 1 آنارشی، هرجومرج، بلبشو، شلوغی 2 بیرسمی 3 بیسالاری 4 بینظمی، بیضابطگی |
بیقدر | 1 بیارزش، غیرمهم، کمارزش، کمبها 2 بیعزت، پست، حقیر، فرومایه، ناقابل & ارزشمند |
بیقدرت | بیقوه، ضعیف، کمزور، ناتوان & توانا، قدرتمند |
بیقرار | 1 بیتاب، ناشکیب، بیصبر، بیطاقت، ناشکیبا 2 حیران، سرگشته، سر به گریبان 3 شیدا، شوریده 4 ضجر، ناآرام، ناآسوده، آرامناپذیر & آرام 5 پریشان، سراسیمه 6 متغیر، مضطرب 7 بیثبات |
بیقراری | 1 اضطراب، اندوه، بیتابی، بیثباتی، بیطاقتی، دلواپسی، دلهره، قلق، ناراحتی & آرامش 2 بیصبری، پریشانی، سرآسیمگی، ناشکیبایی & شکیبایی |
بیقواره | بدریخت، بدمنظر، زشت، ناجور، نامتناسب & خوشقواره |
بیقیاس | بیاندازه، بیحد، بیشمار، بیمر & معدود |
بیقید | بیاعتنا، بیبندوبار، بیفکر، بیمبالات، سپوزکار، لاابالی، لاقید & مسئول، مقید |
بیکار | 1 بیپیشه، بیحرفه، بیشغل، بیکاره، غیرشاغل & شاغل 2 ول، ولگرد، ولو 3 عاطل، لاابالی، معطل 4 کممشغله & پرمشغله |
بیکارگی | تنآسایی، تنپروری، عطلت، کاهلی، لاابالیگری |
بیکاره | بیمصرف، تنبل، تنپرور، کاهل، لش، مفتخوار، مهمل، ول، ولگرد، بیهودهگرد، هرزهگرد، ولو، هنجام، هیچکاره & زرنگ، شاغل |
بیکاری | عطلت & اشتغال، مشغله |
بیکتاب | صفت 1 لاکتاب، لاکردار، لعنتی 2 لامذهب، بیدین & مذهبی، دیندار |
بیکران | بیپایان، بیکرانه، نامحدود & کرانمند |
بیکس | 1 بیچاره، بینوا، بیواره 2 بییار، تنها، غریب، 3 یتیم |
بیکسی | 1 بییاری، تنهایی، غریبی 2 یتیمی 3 بیچارگی، بینوایی |
بیکفایت | بیصلاحیت، بیعرضه، بیلیاقت، ناقابل، نالایق & باعرضه، باکفایت |
بیکفایتی | بیصلاحیتی، بیعرضگی، بیلیاقتی، عدم قابلیت & باکفایتی، لیاقت |
بیکله | 1 بیپروا، بیملاحظه، بیاحتیاط & ملاحظهکار، محتاط 2 سبک عقل، بیعقل، سبکمغز، دیوانه |
بیکموکاست | قید بیکموکسر، بیکموزیاد، تمام، کامل |
بیکیاست | 1 بیتدبیر، ناکاردان، نامدبر & مدبر 2 بیسیاست & باکیاست |
بیکینه | بیغرض & کینهتوز، کینهورز |
بیگار | بیگاری، سخره، شاکار، شایگان، کار بیمزد & مزدوری |
بیگاری | بیگار، سخره، کاربیمزد & مزدوری |
بیگ | امیر، بزرگ & نوکر، خادم |
بیگانگان | 1 اغیار، غریبهها، نامحرمان 2 خارجیان، خارجیها & آشنایان |
بیگانگی | 1 غربت، غریبی، 2 ناآشنایی 3 نامحرمی 4 نامانوسی & آشنایی، انس |
بیگانه | اجنبی، خارجی، غریب، غریبه، غیر، متنکر، ناآشنا، ناشناس، نامحرم & آشنا، خودی، محرم |
بیگانهپرست | بیگانهپرور، بیگانهنواز، اجنبیخویش، غریبهدوست، غیرخواه، اجنبی پرست، اجنبیخواه & بیگانهستیز |
بیگانهنواز | غریبنواز، غریبهنواز، بیگانهپرور & بیگانهگداز، بیگانهستیز |
بیگاه | 1 بیموقع، بیوقت، بیهنگام 2 دیروقت، دیرهنگام، دیر، ناوقت & گاه، زود 3 شبانگاه، غروبهنگام & پگاه زود، گاه |
بیگزند | 1 سالم & ناسالم 2 گزندناپذیر & گزندپذیر 3 کامل، بیعیبونقص |
بیگمان | بدون تردید، بدونشک، بیتردید، بیشبهه، بیشک، مسلمیقیناً، حتم |
بیگم | 1 بانو، بیبی، خاتون، خانم & بیگ 2 ملکه مادر |
بیگناه | بیتقصیر، مبرا، بیگنه، معصوم & گناهکار، بزهکار |
بیگناهی | 1 برائت، بیگنهی، معصومیت 2 مظلومیت & بزهکاری |
بیلان | ترازنامه، کارکرد، کارنامه، گزارش |
بیلطف | 1 نامهربان، بیملاطفت 2 ناخوشآیند، نامطبوع 3 زمخت، فاقد ظرافت & ظریف |
بیلیاقت | بیصلاحیت، بیعرضه، ناشایسته، ناقابل، نالایق & لایق |
بیمار | آهمند، بستری، دردمند، رنجور، سقیم، علیل، علیلالمزاج، مریض، معلول، منهوک، ناتندرست، ناخوش، ناسالم & سالم |
بیمارخیزی | نقاهت |
بیمارستان | بهداری، دارالشفاء، درمانگاه، شفاخانه، مریضخانه |
بیمارستان روانی | تیمارستان، دارالمجانین، دیوانهخانه، دیوانهستان |
بیماری | درد، دردمندی، رنجوری، عارضه، علت، علیلی، کسالت، مرض، مریضی، ناخوشی & سلامت، صحت |
بیم | اضطراب، پروا، ترس، ترسکاری، تشویش، جبن، خارخار، خلجان، خوف، رعب، فزع، محابا، مخافت، نگرانی، واهمه، وحشت، وهم، هراس، هول، هیبت & رجا |
بیمانند | 1 بیبدیل، بیمثال، بیچون، بیمثل، بینظیر، بیهمتا، فرد، فرید، یکتا، یگانه 2 تک، نادر، نادره، یکه & عادی 3 یتیم |
بیمایه | 1 بیسرمایه، مفلس، خرمنسوخته، بیپول، بینوا، بیچیز & سرمایهدار، پرمایه 2 بیقدر 3 بیهنر، کمدانش |
بیمبالات | بیتوجه، بیدقت، بیفکر، بیملاحظه، سهلانگار، لاابالی، لاقید & متوجه، محتاط، ملاحظهکار |
بیمبالاتی | 1 بیپروایی، بیملاحظگی 2 بیتوجهی، بیدقتی، سهلانگاری 3 لاابالیگری، لاقیدی |
بیمثل | بیمانند، بیهمال، بیهمتا، فرد، فرید |
بیمحابا | 1 بیباک، بیپروا، بیملاحظه & ملاحظهکار 2 بیادب، گستاخ & آدابدان 3 بیباکانه، گستاخانه & محتاطانه |
بیمحل | 1 بیارج، بیارزش، & ارزشمند 2 بیپشتوانه، بیاعتبار & معتبر 3 نابجا، ناروا & روا 4 بیمناسبت |
بیمحلی | بیاعتنایی، بیالتفاتی، عدم توجه & اعتنا، التفات |
بیمرادی | 1 بینصیبی، محرومیت، نامرادی 2 حرمان، یاس & امید، رجا، مرادمندی |
بیمر | بسیار، بیاندازه، بیحد، بیحساب، بیشمار، خیلی & معدود |
بیمروت | بیحمیت، ناجوانمرد & بامروت |
بیمزد | بلاعوض، رایگان، مجانی، مفتی & مزدی |
بیمزگی | 1 بیطعمی 2 بیذوقی 3 خنکی |
بیمزه | 1 بیطعم 2 بیذوق، خنک، لوس & بامزه، لذیذ |
بیمصرف | بهدردنخور، باطله، بیاستفاده، بیفایده، بیهوده، مهمل 2 بیکاره & مفید |
بیمعاملگی | بیرواجی، بیرونقی، بیمشتری، رکود، کسادی & رونق |
بیمعرفت | بیتمیز، بیدانش، بیهنر، جاهل، نادان، نافرهیخته & بامعرفت |
بیمعنی | باطل، بیسروته، بیهوده، چرند، لغو، مزخرف، مهمل، یاوه & معنادار |
بیمقدار | بیارزش، پست، خوار، فرومایه & ارزشمند |
بیملاحظگی | 1 بیپروایی، بیمبالاتی & توجه، دقت، مبالات 2 بیاحتیاطی |
بیملاحظه | 1 بیاحتیاط، بیمبالات، بیمحابا 2 نترس، بیپروا & ملاحظهکار |
بیمناسبت | بیجا، بیربط، بیگاه، بیموقع، بیوقت، نامربوط & متناسب، مربوط |
بیمناک | 1 ترسو، ترسیده، متوحش، مرعوب، مستوحش، وحشتزده، هراسان & جسور 2 ترسناک، ترسو، خوفناک، سهمناک، هولناک 3 اندیشناک، متوهم |
بیمورد | ib[صفت 1 بیجا، نامتناسب، بیمناسبت، پرت، نابجا، نامناسب & بجا، متناسب 2 ناموجه، توجیهناپذیر & موجه، توجیهپذیر |
بیمو | طاس، کچل، کل & مودار، زلفدار |
بیموقع | بیجا، بیوقت، نابجا، بیهنگام، نابهنگام، ناوقت، ناهنگام & بجا، بهنگام |
بیمویی | طاسی، کچلی، کلی |
بیمهر | نامهربان، سردمهر، بیمحبت، کممحبت، کمعاطفه، سرد & بامهر، عطوف، مهربان |
بیمیل | بیدل، بیرغبت، بیشوق، دلمرده، سرد 2 بیزار، دلزده، مشمئز & مایل، علاقهمند |
بیمیلی | بیرغبتی، دلزدگی، سردی، نفرت & تمایل، علاقهمندی |
بین | آشکار، بیدار، روشن، مبرهن، واضح، هویدا & بدیهی، جلی، مسلم، معلوم، ناآشکار |
بینا | 1 بصیر، دانا، عالم، مبصر & نادان 2 بیننده، دیدهور 3 مستبصر & نابینا، کور، اعمی |
بینات | براهین، شواهد، ظواهر، مشهودات & مجهولات |
بینام | 1 بیاسم 2 ناشناخته، گمنام & شناختهشده، اسمی، نامی، نامور، معروف، نامآور |
بیناموس | بیآبرو، بیشرف، بیعرض، بیعصمت، بیعفت، بیغیرت، فاسق & عفیف |
بیناموسی | 1 بیعصمتی، بیعفتی & پاکدامنی، عفت 2 بیآبرویی، بیشرافتی، بیشرفی 3 فسق و فجور |
بینامونشان | ناشناخته، خمول، گمنام & نامآور، نامدار، نامور |
بینامی | بینشانی، خمول، گمنامی & ناموری |
بینایی | 1 دید، رویت 2 باصره 3 اطلاع، بصیرت، بینش، دانایی & شنوایی |
بینتیجه | بیفایده، بینفع، بیهوده، عبث، لاطائل، مهمل & سودمند |
بینزاکت | بیادب، بیتربیت، جلف، گستاخ، وقیح & مودب، بانزاکت |
بینزاکتی | بیادبی، بیانضباطی، بیتربیتی، پررویی، گستاخی & نزاکت، ادب |
بینشاط | 1 افسرده، بیشور وشوق، پژمرده، دلمرده 2 ناخوشحال، ناخوشدل، ناشاد، ناشادمان، نامسرور & بانشاط |
بینش | بصیرت، بینایی، خرد، آگاهی، دانش، درک، دید، شعور، شناخت، فرهنگ، فضل، کمال، معلومات، وقوف |
بینصیب | بیبهره، کمبهره، محروم، معرا، نارسیده & بهرهمند، بهرهور حرمان، ناامیدی، نومیدی & بهرهوری |
بینطفه | سترون، عقیم، نابارور & نطفهدار |
بینظم | بیانضباط، بیترتیب، بیقاعده، درهم، قاطیپاطی، مختل، نامرتب، نامنظم & مرتب، منظم |
بینظمی | آنارشی، نابسامانی، هرجومرج & انتظام |
بینظیر | 1 بیرقیب، بیمانند، بیهمال، بیهمتا، بیمثل، بیمثال، بیهمانند، عدیمالنظیر، فرد، فرید 2 تک 3 تکتاز، رقابتناپذیر |
بینقص | بیعیب، سالم، صحیح، کامل & عیبناک، ناقص |
بینمک | 1 فاقدنمک 2 بیلطف 3 بیطعم، بیمزه 4 لوس، یخ & ملیح، نمکین |
بین | 1 میان & ابتدا، انتها 2 مرکز، وسط & آغاز، انتها 3 اثنا 4 فاصله |
بیننده | اسم 1 تماشاگر، تماشاچی، ناظر، نظارهگر 2 بینا، مبصر & شنونده، مستمع |
بینوا | آسوپاس، بیچاره، پریشانحال، تهیدست، درمانده، درویش، فقیر، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفلس، نادار، ندار & دارا |
بینوایی | اسم احتیاج، پریشانحالی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، مستمندی، ناداری، نیازمندی & توانگری، غنا |
بینور | تار، تاریک، تیره، کدر & روشن، منور |
بینهایت | صفت بسیار، بغایت، بیاندازه، بیحد، بیشمار، سرسامآور، فراوان، مفرط، نامتناهی، نامحدود & محدود، معدود |
بینه | برهان، حجت، دلیل، فرنود، منطق |
بینیاز | توانگر، دارا، صمد، غنی، مستغنی & نیازمند |
بینیازی | 1 تنعم، توانگری 2 خرسندی 3 استغنا، درویشی، قناعت 4 صمددیت & نیازمندی |
بینی | پوز، خیشوم، دماغ، غنه 2 مشام |
بیواک | بیصدا، صامت & واکدار |
بیوفا | 1 پیمانشکن، خائن، عهدگسل، 2 غدار، جفاجو، جفاگر & وفادار، وفامند |
بیوفایی | پیمانشکنی، خیانت، غدر، جفاجویی & وفاداری |
بیوقار | 1 بیوقر، جلف، سبک، سبکسر، ناموقر & موقر، باوقار 2 بیمهابت، بیهیبت، بیجذبه & پرهیبت، پرجذبه، باجذبه |
بیوقت | 1 بیگاه، بیموقع، بیهنگام & بموقع 2 زود، گاه & دیر |
بیوقر | بیوقار، جلف، سبک & موقر، وزین |
بیوقوف | 1 بیخبر، غافل، ناآگاه & آگاه، عاقل، مطلع، خبیر، واقف 2 دیریاب، کندذهن، کندهوش، کودن & هوشمند، زیرک، تیز |
بیوگرافی | تذکره، حسبحال، زندگینامه، شرححال |
بیوگی | 1 بیزنی 2 بیشوهری |
بیوه | 1 ارمله، شومرده، مطلقه 2 ارمل، زنمرده، مطلق |
بیهمتا | بیمانند، بیهمال، بیمثل، بینظیر، تنها، فرید، یکتا، یگانه |
بیهنر | 1 بیمایه، بیمعرفت، هیچکاره 2 بیعرضه & هنرور |
بیهودگی | بیثمری، بیفایدگی، پوچی، هرزگی |
بیهوده | صفت 1 اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه 2 باطل، بیاثر، بیثمر، بیجهت، بیحاصل، بیخود، بیخاصیت، بیسبب، بیفایده، بیمعنی، بیمصرف، بینتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ 3 |
بیهودهگرد | ولگرد، هرزهگرد |
بیهودهگو | پراکندهگو، حراف، ژاژخا، مهذار، محملباف، وراج، هرزهخای، هرزهدرای، هرزهگوی، هرزهلای، یاوهسرا & حقگو |
بیهودهگویی | هرزهخایی، هرزهگویی، هرزهلایی، یاوهگویی |
بیهوش | 1 بیحال، مدهوش 2 لایعقل، مست 3 احمق، بیاستعداد، خرف، خرفت، کمحافظه، کندذهن، کودن، منگ 4 بیخود، دبنگ، گیج & هوشمند |
بیهوشی | اغما، بیحسی، بیخودی، غش، کما & هوشیاری |
بیهیبت | 1 بیسطوت، بیشکوه، بیصولت، فاقد عظمت & پرهیبت 2 بیجذبه، بینهایت |
بوس | 1 خشم، غضب 2 بیم، ترس، خوف، هراس 3 سختی، شدت 4 دلیری، شجاعت، قوت |